عطش...
عطش چیره بود بر زبان و وجودم.
در هر سهکنجی در جستجوی سبویی بودم از آب و نمییافتم.
گفت: چه میجویی؟
گفتم: آب.
گفت: به درگاه شو، چشمهای است جوشان، سیرابت میکند.
گفتم: چشمه؟ نمیپندارم، ازاینجا تا چاهکی گل آزرده راه بسیار است، تا سبویی پرکنیم، پس چگونه چشمهای است؟
گفت: گوارا و زلال.
گفتم: پس نوایش؟ شرشر آبی، که بر سنگی روان باشد.
گفت: نشنیدی؟
گفتم: کی؟
گفت: همان ساز کوک، بیا، اینجا سازت کوک است.