غروب بود. وقتی پا تو باغ اناری گذاشتم، درختان انار، ساکت بودند، داشتند به هم نگاه میکردند. باد ملایم تابستان سعی میکرد آنها را به حرف درآورد. آنها گاهی پچپچ میکردند و گاهی هم نه. انارهای سرخ بر شاخههایشان چون خورشیدهایی غروب کرده بودند. ناگهان پچپچ جوی آب را شنیدم، بعد صدای پای یک نفر آمد که به من نزدیک میشد. پشت انارها پنهان شدم. بعد صدای پای سه نفر آمد. نگاه کردم، صدای پای اول، پشت درختی خاموش شد. آن سه نفر کنار جوی آب ایستادند. ناگهان فرهاد سنگی بر سر خود زد و تو جوی آب افتاد. شیرین فریاد کشید: «فرهاد من!»
خسرو گفت: «او دیگر مرده است.»
فرهاد در جوی آب غوطه غوطه خورد. شیرین دوباره فریاد کشید: «فرهاد من!»
خسرو دامن شیرین را گرفت، گریید، گفت: «شیرین من! شیرین من!»
آبِ جوی، آهسته فرهاد را برد. شیرین در حالی که میگریید به خسرو نگاه کرد، گفت: «کاش من هم مرده بودم.»
خسرو گریید، گفت: «آنوقت من هم میمردم، شیرین من!»
ناگهان باغ اناری ساکت شد.