هجران بیاشتها بود. چند لقمه بیشتر نخورد و از سفره کنار کشید. لقمههای غذا از گلوی ویسل هم پایین نرفت. مادر سفره را کامل جمع نکرد. دست هجران را گرفت و با عجله به طرف خانهی بکر آمپولزن رفت.
بکر آقا، ابتدا تب هجران را بررسی کرد. زمان شروع تب را پرسید. بعد، بدون آنکه هجران درد بکشد، به او آمپول زد. پنبهی آغشته به اودکلن را به جا ی الکل، روی محل تزریق گذاشت. بعد آن را فشار داد و مدتی همان طور نگاه داشت و گفت:
- سرما خورده است، امینه باجی. نگران نشو. آمپول زدم تبش پایین میآید. دختر خانم ما، حالش خوب میشود. چیزی نیست و ترس ندارد. خوب میشود انشاء الله.
بکر آمپولزن در تاریکی به خانهاش برگشت. امینه خاتون، در خانهی کوچک گلیاش، با هجران تبدار، تنها ماند.
روزها گذشت اما بیماری هجران خوب نشد. آمپولهای بکر آقا فایدهای نکرد. تب هجران پایین که نیامد هیچ، بیشتر هم شد. هجران که قبلاً گونههای سرخی داشت، روز به روز مثل یک گل، زرد و پژمرده شد.