موش کوچولو خیلی تنها بود. او هیچ دوستی نداشت. ولی همیشه میترسید دیگران بفهمند که او تنهاست. برای همین همیشه با غرور راه میرفت و از خودش تعریف میکرد و به دیگران پز میداد.
یک روز موش کوچولو در راه خروس را دید. دوست داشت با خروس دوست شود. ولی نمیدانست به اوچه بگوید. برای همین خروس را صدا کرد.
موش کوچولو به خروس گفت: شما خیلی زیبا هستید. خروس گفت: واقعا؟ موش کوچولو گفت: البته من یک دوست دارم که از تو خیلی زیباتر است. او از همه زیباتر است.
خروس پرسید: کی؟ اسمش چیه؟ موش کوچولو گفت: نمیتوانم اسمش را به تو بگویم. اگر قول بدهی با من دوست میشوی آن وقت اسم او را میگویم.