خانههای کوچکی که اتاقهاشان با تیغه نازکی از هم جدا شده این دردسرها را هم دارند. چند دقیقهای است جر و بحث پدر و مادرم نمیگذارد، قبل از رسیدن زنم، نیما و خواهرها و شوهرهاشان، چند صفحهای کتاب بخوانم. کتاب را میبندم و طبق سنت حسنه خواهرهام، که حالا حتماً تو خانه خودشان به جا میآورند، گوشهام را تیز میکنم ببینم این بار سر چه بگو مگو دارند و آیا نیاز به پادرمیانی من هم هست یا نه. پدرم میگوید: «چند بار بهت بگویم هر روز هر روز چادر سرت نکن برو پی خرید آت و آشغال.»
مادرم میگوید: «وا! کی من هر روز هر روز رفتم؟ به جای دستت درد نکند است شمساللّه؟»
«حالا کدام چادر سرت بود؟»
«همان چادر مشکی گلدارم. مگر فرقی هم دارد؟»
«دِ همین دیگر! حالا کو تا تو فرق این چیزها را بفهمی.»
«باز از خودت حرف درآوردی شمساللّه؟»
«اگر زن موقع راه رفتن قر و قمیش نیاید کسی باهاش کار ندارد.»
«خجالت بکش شمساللّه! بعدِ یک عمر کلفتی تو این خانه، این دستمزدم است، آفرین شمساللّه! آفرین! خوشم باشد.»
«حالا چه شکلی بود؟»
«خیر سرش موهای جوگندمیاش را زده بود بالا اما ابروهای آن چشمهای هیزش سیاه بود.»
«بفرما! ببین چطوری رفته تو نخ آقا!»
باز هم مجموعه داستان و طبق معمول بی مزه و بی سر و ته. سبک نویسنده اما آدم را به یاد آثار رولد دال می اندازد. ای کاش در معرفی کتاب ها دقیقا ذکر می شد که مجموعه داستان هستند.