صدای عجیب خرناس میآمد. انگار صد تا حیوان با هم بغُرند. میترا شیشه را بالا کشیده بود گوشهاش را گرفته بود و جیغ میکشید. الهام درِ داشبورد را باز کرد و چراغقوه را برداشت. نورِ دایرهای را انداخت بیرون. فقط برف بود و سیاهی. صدای غرشها قطع نمیشد. یکدفعه یکیشان را دید. چراغقوه را خاموش کرد. دستش میلرزید. چراغقوه افتاد کف ماشین. میترا ساکت شده بود. ناگهان پاش را از وسط صندلیها رد کرد و خودش را کشید پشت فرمان.
«چرا اینجوری میکنی؟»
میترا جواب نداد. قطرههای اشک پشتسر هم روی گونهاش سُر میخوردند پایین میآمدند. الهام خم شد و دست کشید کف ماشین، چراغقوه را پیدا کرد. مُچِ دستی که چراغقوه را گرفته بود چنگ زد. روشنش کرد. نور لرزان دوباره حیوان را روشن کرد. انگار همانجا نشسته بود منتظر نور. نمیدانست چیست. مطمئن نبود گرگ است یا نه. نفسنفس میزد و زبان بیرونآمدهاش مثل نبض تکانتکان میخورد. درست، مثل سیرک بود، حیوانی توی دایرهی نورانی و بقیهی صحنه سیاه. یکی دیگر ایستاد توی نور. نفسش را با فشار بیرون داد. نور چراغقوه را گرفت کف دستش. نور کف دستش را قرمز کرده بود.
«پس حمید؟ نادر؟»
کتاب خوبی بود. پرداخت خوب و زبان روانی داشت. مخاطب رو کاملا با داستانها درگیر میکرد. ضمن اینکه زیادی هم چیزی رو کش نمیداد که داستان از ضربآهنگ بیافته. کتابهای دیگر آقای علی اکبر حیدری هم توصیه میکنم بخونید و بشنوید.