ژوپیتر، خدای خدایان، علاقه داشت به کرهی زمین برود. او خود را به شکل مسافری عادی آراست و به میان مردم عادی رفت تا آنها را بنگرد، امتحان کند یا فریبشان دهد.
آن روز ژوپیتر همراه پسرش مرکور – که او نیز همدستش بود – در جادههای فریژی به راه افتادند. ژوپیتر و مرکور شب به دهی رسیدند که در آن خانههای به ظاهر مجللی دیده میشد. مرکور در حالی که به آسمان پر از ابر اشاره میکرد، گفت: هوا مساعد نیست!
ژوپیتر شانههایش را بالا انداخت. او که از باران و حتی طوفان و برق آسمان هراسی نداشت، گفت:
خب! این هم روستایی که به نظر مناسب و خوب میآید. حالا ببینیم مردم آن سر پناهی به ما میدهند یا خیر...