صبح یکی از روزهای دههی اول شهریور بیست بود. چیزی به ظهر نمانده بود. شهر زندگی معمولی خود را ادامه میداد. هیچچیزِ تازهای، جز سربازان لخت و یکتا پیراهن، که چندین روز بود، با یک پیت حلبی، میان شهر ولشان کرده بودند، دیده نمیشد. سربازها هنوز به پیروی از یک عادت زورکی و کورکورانه، سه به سه، و ردیف، قدم برمیداشتند و ویلان و سرگردان در شهر میگشتند. اتوبوسها تند میگذشتند. مردم به هم تنه میزدند و اخم میکردند و رد میشدند. ناگهان، باز صدای هواپیماها بلند شد و مردم که هنوز از دیدن غولهای آهنین سیر نشده بودند، هرجا که بودند میایستادند، و سر خود را بالا میکردند؛ اما چانهشان سنگینی میکرد، پایین میافتاد و دهانشان باز میماند...