زُفی تنها جلو خانهشان بازی میکند. او قابلمۀ قراضهای دارد. خُرده کاغذ و چمن در آن ریخته و به هم میزند. کمی بعد سِرافینا پیش او میآید. سِرافینا در همسایگیِ آنها زندگی میکند. آنها بهتازگی به آنجا اسبابکشی کردهاند. سرافینا زُفی را در حال بازی تماشا میکند. زُفی با خود میگوید: «آن دختره هم مثل من چه زانوهای کثیفی دارد.» سپس میپرسد: «اسمت چیست؟»
«سرافینا.»
زُفی میخندد. «چه اسم مسخرهای!»
سرافینا میپرسد: «اسم تو چیست؟»