شبی پشت میزِ کارم، در منزل نشسته بودم و دقیقاً به همین مطلب میاندیشیدم. خاطراتی را که قریب چهل دفترچه میشد، روی هم چیده و در گوشهای از میزم گذاشته بودم. دفترچهها که در دو ستون بیستتایی، در کنارِ هم تلنبار شده بودند، مانند موجوداتِ زندهای که میتوانند از خود انرژی تولید کنند، دمی مرا از چنبرهی هیپنوتیزم آسای خود، رها نمیکردند. حوالی ساعت ده شب بود، و میدانستم که همسرم مریم، دخترم لیلا را در بسترش خوابانده، و خودش هم تا لحظاتی دیگر به خواب ناز فرو میرود. اما اشتباه میکردم. مریم بدون این که وارد اتاقم شود، از راهرو به اتاق سرک کشید، و اعلام کرد که آقای زهرایی در اتاق پذیرایی منتظر من است. از این خبر به شدت جا خوردم. آقای زهرایی؟ این وقتِ شب؟ آن هم سرزده و بیاطلاع؟ کی وارد خانه شد که من حتی صدای زنگِ در را هم نشنیدم؟
توضیحات مریم، همه چیز را روشن کرد. ساعتی پیش، زهرایی تلفن کرده بود که خبر ورودش را به من اطلاع دهد، اما چون مریم پاسخ داده بود که من در اتاقم مشغول کارم، از مریم خواسته بود به من اطلاع دهد که تا لحظاتی دیگر، برای امر فوری و مهمی به دیدنم خواهد آمد. و تأکید کرده بود که دست به هیچ کاری نزنم تا او بیاید. اما مریم ظاهراً فراموش کرده بود که این همه را به من اطلاع دهد؛ و حالا هم آقای زهرایی در اتاق پذیرایی نشسته بود!