من فردا اعدام میشوم!
بالاخره آن لحظه سرنوشت ساز فرا رسید و من صبح فردا پیش از طلوع آفتاب اعدام میشوم!
بچهها لباسهایم را شستهاند. اطو کشیدهاند و با ترحم نگاهم میکنند. بشقاب میوه را جلوم گذاشتهاند که اصلاً میلی به خوردنش ندارم. مثل شبهای قبل بگو و بخند ندارند. کسی جوک نمیگوید و صدای خنده سقف اتاق را نمیشکافد. یک جورهایی همه مؤدب شدهاند و اصلاً شبیه بچههای زندانی شبهای قبل نیستند. جوّ سنگینی خودش را به جمع تحمیل کرده است. شب اعدام به هر سلولی که بیاید هوا سنگین میشود، اما من به اندازه کافی لبخند میزنم. نه اینکه فکر کنید میخواهم روحیهام را حفظ کنم و به دیگران بفهمانم که ترسی از مردن ندارم. برای کسی که سه سال انتظار چنین روزی را کشیده مراسم اعدام مثل تولد نوزادی است که به جای اینکه وق بزند و صدای گریهاش توی اتاق بپیچد، لبخند میزند و با صدای بلند میخندد.