تابش آفتاب به قدری سوزان و طاقتفرسا بود که دو نگهبان دروازه مدائن ترجیح میدادند فقط در سایه ستونهای گلی، به دیوار تکیه کنند. ساعتی دیگر وقتی خورشید به انتهای افق میرسید و مؤذن بر فراز مناره مسجد شهر اذان سر میداد، آنها میتوانستند جایشان را به دو نفر دیگر بدهند و به داخل شهر برگردند.
یکی از نگهبانها قدری جابجا شد و هنگامی که سرش را بالا گرفت غباری را دید که در دور دست به آسمان برخاسته بود. ابتدا به فکرش رسید شاید گردبادی کوچک باشد که گهگاه با وزش تندبادی در آن حوالی چرخ میخورد و زود ناپدید میشود. اما غبار هر لحظه بیشتر میشد و به نظر میرسید به آنها نزدیک میشود. به طرف دوستش برگشت و گفت: "هی! فکر کنم مهمان داریم."
نگهبان دیگر سرش را بالا آورد، نگاه کرد و با لبخند گفت: "انگار خیلی هم عجله دارد. هر چه هست انشاءاللّه خیر باشد."...