صبحگاهی که آفتاب تازه سینه به آسمان جنوب میساید، که صدای هلیکوپتر شنیده میشود، بعد از چندی گرد و خاک حاصل از فرود آمدن هلیکوپتر در دشت پدیدار میشود، سپس در هلیکوپتر باز میشود، تعدادی از رزمندگان در لباس نظامی پیاده میشوند و هلیکوپتر فوری پرواز میکند و از محل دور میشود. پنج نفر با لباس نظامی در حالی که وسایلی از قبیل صندوق چوبی مهمات، بیسیم، چراغ قوه و کولیپشتی را حمل میکنند در دشت با فاصلهای کوتاه، روی زمین درازکش میکنند، دورها مخروبهای است که بر تنها دریچه و دروازه آن عنکبوت، تار تنیده است و در درو دست تک درختی لخت و بیبرگ و بر؛ کنار تخته سنگی به چشم میخورد که باریکه آبی آن را دور میزند. ابراهیم فرمانده گروه با دوربین چشمی اطراف را دید میزند، بعد از اطمینان، با اشاره به بقیه میفهماند وسایل و تجهیزات را دور از هم بگذارد، هر یک چنین میکنند و دیگری را خبر میدهد و آنها دور از هم، وسایل را میچینند. سکوت کمی در دشت حاکم میشود. همه نگاهها به طرف ابراهیم است که گوش میخواباند روی زمین و از دستگاههای صداسنج استفاده میکند و با دوربین به دقت اطراف را دید میزند. عمو سقا مشکی را حمایل میکند و از جمع دور میشود، ابراهیم او را میبیند، سقا گویی خط باریکه آب را گرفته باشد، میخواهد به سرچشمه برسد، همچنان که دور میشود، هر یک از افراد نسبت به عواطفی که به عمو سقا دارند، از خود واکنش نشان میدهند. ابراهیم بعد از اطمینان از امنیت دشت به طرف بقیه میآید. جمیل به طرف حسین میآید. حسین با بیسیم مشغول پیدا کردن خط ارتباطی است. کمی دورتر، جمال وسایل دم کردن چای را آماده میکند. جمیل حالا به نزدیک حسین رسیده است.