امروز که زیر سایه خیمه پیری دراز کشیدهام به روزهایی که جوان بودم و آرام و قرار نداشتم فکر میکنم. جوانی بودم شاداب و قبراق، خیلی قرص پا به زمین میکوبیدم، سرکش بودم؛ قلدر و جویای نام. هر بار که یاد آن وقتها میافتم، غم گذشته بیش از پیش جلوی چشمهایم جولان میدهد و سر به سرم میگذارد. ای کاش پدرم برایم شناسنامه نگرفته بود و سالهای عمرم گم بودند و تاریخ تولدم به من دهن کجی نمیکرد؛ چه بودم، چه کار میخواستم بکنم، به کجا رسیدم؟
چه روزهای سختی را از سر گذراندم، دل به هنری خوش کردم که در گذشته نه بازاری داشت و نه خریداری، ولی چه کنم که پا در رکابش داشتم.