گاهی اکسیژن بیهوایی را توجیه نمیکند، گاهی نفس برای ادامه کفایت نمیکند، شاید چیزی به نام عشق توان پر کردن خلأ زندگی بدون اکسیژن باشد. روزی قلم بهدست گرفتم برای نوشتن افکارم، برای اشتراک شنیدههایم، برای کودکان زحمتکش سرزمینم که بیچشمداشت در حوالی کوچهپسکوچههای این کشور در سوز زمستان و گرمای تابستان میکوشند برای لقمهای نان، برای انسانهایی که مورد تهاجم افکار مریض قرار گرفتند و درنهایت برای قلبهای عاشق، چشمهای نابینا و گوشهای ناشنوا، برای عشاقی که قلب تمام یک بدن را تسخیر میکند و در وصف معشوق میتپد.
هدف اصلی من برای رقم زدن این روایت به تصویر کشیدن درد افرادی بود که به جرم گناه ناکرده مجازات میشوند. افرادی که در حصار خودخواهیهای انسانهای سودجو زندانی میشوند و با تسلیم جان خود از این بند رهایی مییابند. بندی که چارچوب هیچ قانونی آن را تأیید نمیکند و صرفاً در افکار مریض انسانهای سلطهگر پرورش یافته است.
اما این حقیقت که هدف مهم نیست و تأثیرپذیری مطالعهکنندگان در اولویت است همچنان وجود دارد و من با تمام وجودم امیدوارم که کلمات این نوشتار بتوانند حتی برای یک لحظه ذهنها را درگیر کنند و افکار را به خود مشغول سازند.
-بخشی از پیشگفتار-