در یک خانهی خیلی بزرگ، دختری به همراه مادر و پدرش زندگی میکرد و قرار بود به زودی یک داداش کوچولو هم داشته باشد.
روزی میخواست همراه پدرش به مدرسه برود که ناگهان چشمش به مارمولکی افتاد. اول خواست فریاد بزند اما مارمولک گفت: نترس، من که هیولا نیستم....
-از متن کتاب-