هر صبح وظیفه دارم صدای موجهای دریا را گزارش کنم. نمیدانم گزارشهای مرا چه کسی میخواند و چه قضاوتی دربارهی آنها دارد. من هر شب گزارش را به مادام تحویل میدهم. مادام زنی لاغر، قد بلند، با گیسوان نقرهای، با چشمان نافذ، همیشه لبخندی تلخ بر لب دارد، مادام به همهی زبانها هم حرف میزند. من نمیدانم ملیت او چیست، جسارت هم ندارم از او سؤال کنم. در پشت پانسیونش به من یک اتاق با یک حمام کوچک داده است. در این بندر متروک، نه روزنامه است، نه رادیو است، نه تلویزیون. منبع خبرها مادام است. در این بندر متروک، از پزشک و دارو خبری نیست. مادام میگوید: «فقط در سالی که طاعون منطقه را گرفته بود یک پزشک و یک پرستار از پاریس برای مداوا آمدند که بعد از یک هفته به طاعون مبتلا شدند و مردند.»
گاهی که از هوای شرجی بندر نفسم میگیرد و قلبم به تپش میافتد و به مادام حالم را میگویم، میدانم مسخرهام میکند و میگوید: «شاعر جوان، شجاع باش، از مرگ نترس، من فقط آسپرین دارم، که یادگار سربازان آمریکایی است که در جنگ جهانی دوم از اینجا عبور کردند.» میگویم: «مادام، نه، تحمل میکنم و فقط میترسم بیمار شوم و در گزارشهایم تأخیر بیفتد.» مادام میگوید: «سه سال است که به این بندرگاه برق آمده است که من برای روشنایی، یخچال آشپزخانهی پانسیون، و گرما استفاده میکنم. و دو سال است که تلفن آمده است.» مادام گاهی پیانو میزند، عاشق باخ و شوپن است. اگر حوصله داشته باشد به من هم نواختن پیانو را یاد میدهد، میگوید: «استعدادت و گوشَت برای موسیقی خوب است.» مدام به من میگوید: «برای هیچ زنی نامهی عاشقانه ننویس و به دریا نینداز، چون هیچ وقت کسی به تو جواب نمیدهد. انتهای ساحل یک کارخانهی گونیبافی است. در تابستان و بهار مسافران کشتیها به رستوران پانسیون میآیند، غذا میخورند و سوار کشتی میشوند و میروند. کشتی به طور معمول در غروب حرکت میکند و میرود و باز من و تو تنها میمانیم، مادر و پسر تنها. هیچکس مقصد کشتی را نمیداند. در انتهای این بندر قبرستانی است که سربازان آمریکایی، روسی، فرانسوی، انگلیسی در آن دفن شدهاند. هر وقت دلت گرفت میتوانی به آن قبرستان بروی، قدم بزنی، و از کنجکاوی و بیکاری روی سنگهای قبر را به زبانهای مختلف بخوانی.»
-بخشی از کتاب-