وقتی بچه بودم، عمو پیت کراواتی داشت با نقش جوجهتیغی. فکر میکردم آن کراوات قشنگترین چیز دنیاست. عمو پیت باحوصله جلوی من میایستاد و من مشغول دستکشیدن به سطح ابریشمی آن میشدم. حتی گاهی انتظار داشتم یکی از تیغها دستم را سوراخ کند. یک بار اجازه داد آن را ببندم. همیشه دنبال کراواتی مثل آن بودم تا مال خودم باشد اما هیچوقت نتوانستم پیدا کنم.
دوازدهساله بودم که از پنسیلوانیا به آریزونا اسبابکشی کردیم. وقتی عمو پیت برای خداحافظی آمد، همان کراوات را زده بود. فکر کردم حتما این کار را کرده تا برای آخرین بار نگاهی به آن بیندازم و از این بابت از او ممنون بودم. اما آخر سر، در یک غلیان عاطفی، خیلی سریع کراوات را باز کرد و انداخت دور گردن من. گفت: «این مال تو، هدیهی خداحافظی.»