قانون و خشونت دو قطب یا جوهر طبیعی نیستند که سیاست را بتوان بهمثابه فاصله یا خط رابط میان آن دو تعریف کرد، حتا اگر این تعریف به شیوهای دیالکتیکی بر حسب زوج مفهومی شباهت/ تفاوت، یا همگرایی/ واگرایی توصیف شود. سیاست، درواقع، نهفقط شکافی میان این دو قطب، بلکه اساساً شکاف یا تنشِ برسازندۀ نهفته در درونِ آن دو است. بدون اِعمال خشونت سازمانیافته ـ که نهایتاً مبتنی بر توانایی کشتن و اِعمال خشونت جسمانی است ـ هیچ قانون و حکومتی بر جای نمیماند؛ به همین ترتیب، هر نوع اِعمال خشونت فردی و گروهی نیز جویای آن است که به قانون بدل شود و الگو و مبنای آن همان خشونت اجتماعی مشروع و رسمیتیافته است. حتا نزاع کودکان دبستانی نیز اساساً در پسزمینۀ نوعی سلسلهمراتب و نظام قدرت تحقق مییابد. بیجهت نیست که عبارت «خشونت کور» تقریباً همواره در مورد حوادث و بلایای طبیعی به کار میرود؛ اندوه و خشم سترون آدمیان در برابر چنین حوادثی آنان را وامیدارد تا حتا اگر شده به یاری باورهای اسطورهای، هدف، نیت، یا «دلیلی» برای آنها بتراشند. در عرصۀ روابط انسانی، خشونتِ بری از هر گونه نیاز، انگیزه، فایده، یا لذت، همانقدر نادر، غریب، و «معجزهوار» است که تقدس یا عشق مطلق مسیحایی.