مثل یک جعبه نانخامهای
شیرین بود زندگی و
هرقدر که من عاشق،
تو زیبا بودی!
گفتی که:
«راضیام
به سفرهای که در آن
نان و پنیر باشد و عشق»
تنها قرار همین بود
پس بیقراری از کجا
به جان زندگی افتاد؟
از آنجا که بعدتر
از عین و شین و قاف
ـ به تفصیل ـ
عالیترین غذا و
شیکترین لباس و
قشنگترین جواهر
ظاهر شدند
*
از دست این عشق!
با همهی کوچکی
مثل کلاه شعبده
چهها که برنمیآید از آن!