زیرِ امواج درخشانِ اقیانوسی آبی و پهناور، دنیای بزرگی دور از چشم بقیهی مردم جهان وجود داشت.
توی نقطهی عمیقی از این اقیانوس، یک نهنگ بزرگ و مهربون به اسم هامفری، آروم و بیصدا خوابیدهبود.
جونور دریایی، تکونی به بدنِ غولآساش داد و حبابهای زیادی از سوراخِ بالای سرش، توی آب پخش شد.
بعد آروم، یکی از چشمهاش رو باز کرد و آه بلندی از سر تنهایی کشید.
حیوونِ قصهی ما با بیحوصلگی توی اقیانوس شنا میکرد و عمیقا توی فکر فرو رفتهبود که یکهو چشمش به صدفِ کوچیکی کف دریا خورد.
با سرعت به سمتش رفت و اون رو به دندون گرفت.