توی یک روز سردِ زمستونی ساعت ۶:۵۳ دقیقهی صبح، آقای مگی و سگ کوچولوش دی،از خواب بیدار شدن.
شب گذشته برف سنگینی باریده بود و آسمونِ صاف و آبی و تپههای سفیدپوش، خبر از یک روز عالی و هیجانانگیز دیگه رو میدادن.
آقای مگی که همراه حیوونِ خونگیش روی ایوون ایستاده بود، بعد از کمی فکر کردن گفت: “هی رفیق، امروز بهترین زمان برای اسکی کردنه، مگه نه؟”
مردِ عینکی با تردید، چوبهای اسکی و کفشِ مخصوصش رو از توی انبار بیرون آورد، بعد لباس گرمی به تن خودش و حیوون خونگیش پوشوند و روی زمین برفی قدم گذاشت.