روزی روزگاری در شهری پر از ساختمونها و آسمونخراشهای بلند، دخترکی به نام تیا به همراه پدر و مادرش زندگی میکرد.
فضای شهر اونقدر سرد و بیروح بود که توش هیچ شادی و خوشیای احساس نمیشد.
هر طرف رو که میدیدی خبری از گل و درخت و سبزه نبود و فقط تا جایی که چشم کار میکرد، ساختمونهای آجری دیده میشد.
چون مدت زیادی بود که درختها رو تبر میزدن، میخواستن به جاش برجهای بلند بسازن و اونقدر به اینکار ادامه دادن تا این که همهی درختها از بین رفتن.
کم کم مردم، طبیعت و طراوتِ رنگهاش رو از یاد بردن و از گذشته، فقط یک سری خاطره، توی ذهن بزرگترها باقی مونده بود.