تا سالها بعد مادرم هنوز نمرده بود. داستان من حتی میتوانست از این هم غمانگیزتر باشد. پدرم میتوانست خیلی راحت من و برادرم را رها کند و ما را در ازای یک زن، بطری یا سر سوزنی وادهد تا خودمان یا حتی بدتر، در مرکز خدمات کودکان شهر نیویورک بزرگ شویم؛ جایی که به قول پدرم بهندرت پایان خوشی در انتظارمان بود، اما این اتفاق رخ نداد. حالا میفهمم هیچچیز همان دم غمانگیز نیست، بلکه یاد و خاطرهاش غمانگیز است.