- دربارهی کتاب:
دیوید سداریس در کالیپسو اساساً در مورد خانواده و پیری خود مینویسد، زیرا او به سنی نزدیک میشود که مادرش بر اثر سرطان درگذشت و خواهرش تیفانی اخیراً بر اثر خودکشی درگذشت. او یک خانه تعطیلات ساحلی در امرالد آیل، کارولینای شمالی میخرد تا خواهر و برادرهای باقیمانده با پدرشان که اکنون در دهه ۹۰ زندگیاش هستند، وقت بگذرانند. او همچنین درباره خرید لباس در ژاپن با خواهرانش و یک ویروس گوارشی که در تور کتاب به دست میآورد، بحث میکند، تجربهای که او از نظر بیاختیاری قریبالوقوع پیری میبیند.
- خواندن کتاب را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم؟
مخاطب این کتاب علاقه مندان به رمان، نوجوانان و خانوادهها هستند.
- دربارهی نویسنده:
دیوید ریموند سداریس زاده ی۲۶ دسامبر ۱۹۵۶طنزپرداز، کمدین، نویسنده و مشارکتکننده رادیویی آمریکایی است. او در سال ۱۹۹۲ زمانی که رادیو عمومی ملی مقاله او "خاطرات سانتالند" را پخش کرد به طور عمومی شناخته شد. او اولین مجموعه مقالات و داستانهای کوتاه خود را با عنوان تب بشکه در سال ۱۹۹۴ منتشر کرد. او برادر و همکار نویسندگی بازیگر امی سداریس است.
بیشتر طنز سداریس ظاهراً زندگینامهای و خود تحقیرآمیز است و اغلب به زندگی خانوادگی، تربیت او در طبقه متوسط در حومه رالی، کارولینای شمالی، میراث یونانی، شغل، تحصیلات و رفتارهای وسواسی مربوط میشود.
- جملاتی از کتاب:
آن روز زیادی آفتاب گرفتم و پیشانیام حسابی جلزوولز میکرد. اساساً هم دلیلش این بود که از زیرانداز ساحلیام جدا نمیشدم. بقیۀ هفته زیاد آفتاب نگرفتم و بعد از شنا فقط آنقدری میماندم که خشک شوم، بیشتر روزهایم به دوچرخهسواری میگذشت. ساحل را با دوچرخه بالا و پایین میرفتم و به اتفاقاتی که افتاده بود، فکر میکردم. به نظر میرسید همهمان راحت با موضوع کنار آمدهایم، در حالی که هر چیزی که به تیفانی مربوط میشد، همیشه چالشبرانگیز بود. معمولاً بعد از هر دعوایی زود با هم آشتی میکردیم، اما بعد از آخرین جدلمان تیفانی برایم تمام شد و وقتی مُرد، هشت سال بود که با هم قهر بودیم. در طول آن هشت سال بارها پیش آمد که بروم اطراف سامرویل. با وجود اصرارهای پدرم و با اینکه فکر تماس با تیفانی همیشه در سرم میچرخید، هرگز با او تماس نگرفتم. در ضمن خبرهایش را از پدرم و لیزا میشنیدم که مثلاً تیفانی آپارتمانش را از دست داده، تیفانی زندگیاش با بیمۀ از کارافتادگی میگذرد، یا سازمان خدمات اجتماعی اتاقی برای اقامتش پیدا کرده. شاید با دوستهایش صمیمیتر بود و خانوادهاش فقط در مقاطعی تکههای کوچکی از زندگیاش بودند. بیش از اینکه با ما گفتوگو داشته باشد، متکلموحده بود و در حرفهایش موانعی وجود داشت که گاهی آنقدر مضحک، زیرکانه یا متناقض بودند که نمیتوانستی بین چیزی که میشنیدی و جملۀ پیش از آن ارتباط معنایی پیدا کنی. قبل از اینکه با هم قهر کنیم، همیشه هر وقت میآمدم خانه و میدیدم هیو پای تلفن است، سریع میفهمیدم چه کسی آن سوی خط حرف میزند...