خب، برای یکی از دوستان جوانترم ماجرای عجیبی تعریف میکردم که وقتی هجده سالم بود اتفاق افتاد. یادم نیست دقیقاً چرا صحبتش را پیش کشیدم. میان گپ زدنمان حرفش شد. راستش ماجرا مال عهد دقیانوس بود، مال خیلی وقت پیش. ضمن اینکه هرگز نتوانسته بودم از آن نتیجهای هم بگیرم.
گفتم «اون وقتها دبیرستان رو تموم کرده بودم ولی هنوز دانشگاه نرفته بودم. از اون بهاصطلاح رونینهای دانشگاه بودم، پشت کنکوری و منتظر سال بعد. لنگدرهوا بودم.» ادامه دادم «ولی همچین برام مهم نبود. میدونستم اگه بخوام، میتونم دانشگاه خصوصی آبرومندی برم. اما والدینم اصرار داشتند برم دانشگاه دولتی، برای همین کنکور دادم و میدونستم که نتیجهش افتضاح میشه. و همونطور که انتظارش میرفت قبول نشدم. اون وقتها کنکور سراسری بخش اجباری ریاضی داشت و من هیچ علاقهای به حسابان نداشتم. سال بعد رو کلاً به وقتکشی گذروندم، انگار عذری برای خودم میتراشیدم. به جای اینکه برم سر کلاس تقویتی کنکور، تو کتابخونهی محل میچرخیدم و رمانهای قطور رو شخم میزدم. لابد پدر و مادرم خیال میکردند اونجا درس میخونم. اما، خب، زندگی اینجوریه دیگه. همهی کتابهای بالزاک رو خوندن خیلی لذتبخشتر از کندوکاوِ اصول حسابان بود.»
در آغاز اکتبر آن سال، دختری که یک کلاس از من پایینتر بود و شاگرد معلم پیانویم بود برایم دعوتنامهی رسیتال پیانو فرستاد. یکبار دونفری قطعهی چهاردستی کوتاهی از موتزارت را نواخته بودیم. گرچه وقتی شانزده سالم شد بیخیال کلاس رفتن شدم و پس از آن او را ندیدم. برای همین نمیتوانستم بفهمم چرا برایم این دعوتنامه را فرستاده است. آیا از من خوشش میآمد؟ عمراً. بیشک جذاب بود، البته قیافهاش باب طبع من نبود. همیشه خوشپوش بود و به مدرسهی دخترانهی خصوصی گرانی میرفت. اصلاً از آنهایی نبود که عاشق پسرهایی معمولی و میانمایهای مثل من شوند...
-از متن کتاب-