بچه که بودم دلم میخواست خلبان شوم. هر وقت در خانه از آرزویم صحبت میکردم مادرم میگفت: دختر را چه به این حرفها؟ برو بنشین درست را بخوان معلم شوی. فردا که بزرگ شدی باید ازدواج کنی، بچهدار شوی، خانهداری و رسیدگی به بچهها آنقدر زحمت دارد که فقط باید شغل معلمی را انتخاب کنی که هم تعطیلات تابستان و عید دارد و میتوانی به زندگیت برسی و هم در محیطی زنانه هستی و دم به ساعت نباید جوابگوی گیروگورهای شوهرت باشی.
اما من گوشم به این حرفها بدهکار نبود. یادم است که تمام نقاشیهای کودکیام یا هواپیما بود یا پرنده و یا آسمانی که داشتم در آن پرواز میکردم. همهاش در آسمانها سیر میکردم و احساس پرواز در تمام وجودم ریشه دوانده بود. حتی یادم میآید یک بار با برادرم، که دو سال از من بزرگتر بود، رفته بودیم پشت بام تا از شاخههای درخت توت که آنجا پهن شده بودند توت بچینیم و بخوریم، آنقدر برای برادرم از عشق به پرواز حرف زدم و پرچانگی کردم که یادم نیست چه شد چشمهایم را بستم و خودم را در حال پرواز دیدم و از پشت بام پرت شدم پایین. فقط شانس آوردم که سرم ضربهای نخورد. ولی یک پایم شکست و صورتم هم زخمی شد و مجبور شدم مدت طولانی را در خانه بمانم. آن سال به سختی و با کمک پدرم به مدرسه میرفتم و در امتحانات خرداد ماه شرکت میکردم.
بزرگتر که شدم حس خلبان شدنم بیشتر سرکوب میشد. نه فقط از سوی خانواده بلکه دوستان و معلمانم هم مرا از این آرزو منع میکردند. کمکم داشتم از دختر بودن خودم بیزار میشدم و...
-از متن کتاب-