بیست و دو سال پیش بود
شهر را بدی و جهالت ها در هم پیچیده بود
حال و حاصل زمانه، صدها ِ شکوه و ناله بود و نسیم جانان بر هیچ روزنی نمی وزید
«جوان» همراه «پسر عمویش» بیزار از هیاهوی شب پرستان،
و در رنج از فساد و تباهی ای که اشراف و سردمداران باعثش بودند،
با دلی پر خون از ستمی که بر انسان ها روا می شد،
همچون خیلی وقت های دگر به کوه زده بود.
هر گاه دلشان می گرفت،
و فضای غمبار و تیره مکه، درهم می فشردشان،
به آنجا، به آنجا که هیچکس را بدان راهی نبود، می رفتند،
تا دل از غم رها کرده،
در «جان پناهی» که جدشان عبدالمطلب یافته بود، َدم بزنند.
در آن تأمل ها «پاکی می اندوختند»، و روحشان را سبک می کردند،
تا دوباره مصمم تر راهی شهر شوند و برای روز موعود، مهیا...