مارگریت: این را میدانستم و به همین علت گفتم میبایستی جنازهی آقا را همان موقع به سردابهی مردگان ببرند.
الیزه: اما بچهها میخواستند مراسم یادبود همینجا در خانه برگزار شود.
مارگریت: چرا شما هنوز اینجا هستید؟ چرا خانم محترم از این لباس بیرون نمیآیند؟
الیزه: وضعیت حاضر این اجازه را به ما نمیدهد و بنابراین ما هم کاری نمیتوانیم بکنیم... (مکث) چرا روکش این نیمکت قرمز را از رویش جمع کردهای؟
مارگریت: برای شستن جمع کردهام... (مکث)... شما میدانید آقا آخرین دقایق حیات خود را روی نیمکت گذراند. پس اجازه بدهید نیمکت بیرون برده شود.
الیزه: قبل از اینکه دادگاه موجودی را صورتمجلس نکرده، من اجازه ندارم هیچ تغییری در وضع اینجا بدهم... به همین دلیل من اینجا زندانی شدهام و ضمنا در اتاقهای دیگر هم دوست ندارم بمانم.