
کتاب ورقها روی میز
نسخه الکترونیک کتاب ورقها روی میز به همراه هزاران کتاب دیگر از طریق فیدیبو به صورت کاملا قانونی در دسترس است.
فقط قابل استفاده در اپلیکیشنهای iOS | Android | Windows فیدیبو
درباره کتاب ورقها روی میز
فرض کنیم گزارشگری بنویسد دختر جوان زیبای بیست و دوسالهای درگذشت. وی قبل از مرگ از پنجره اتاقش نگاهی به دریا انداخت و برای سگ محبوبش، باب، بوسه خداحافظی فرستاد و سپس شیر گاز منزلش را باز کرد و خودش را آماده مرگ کرد. خب. چه کسی اهمیت میدهد که آن دختر بیست و دو سالش نبوده و بیست و شش سال داشته.اتاقش رو به دریا نبوده و رو به خشکی بوده. اسم سگش باب نبوده و بونی بوده؟ اگر روزنامهنگارها میتوانند این کار را بکنند، چه اشکالی دارد که من هم درجههای مأموران پلیس را اشتباه کنم یا عوض کلمه هفتتیر از تپانچه استفاده کنم یا در مواردی که منظورم دیکتوگراف بوده، لغت گرامافون را به کار ببرم یا مثلاً از سمی نام ببرم که درجا شخص را میکشد و آدم فرصت نفس کشیدن هم پیدا نمیکند؟ این چیزها مهم نیست. مهم این است که چند تا جنازه داشته باشیم. اگر هم دیدیم داستان بیمزه شده، تعداد جنازهها را بیشتر کنیم. مثلاً شخصی قرار است راجع به موضوعی چیزی بگوید. بعد این شخص کشته میشود. این خودش داستان را جذاب میکند. این مضمونی است که در بیشتر داستانهای من وجود دارد. البته به اشکال مختلف. یکی دیگر از چیزهایی که خواننده میپسندد، سمهایی است که قابلردیابی نیست. همین طور پلیسهای خنگ و دخترهایی که در مجرای فاضلاب گیر افتادهاند، در حالی که آب هم شرشر میریزد یا گازهای کشنده همه جا را فرا گرفته (واقعا هم کشتن کسی به این شیوهها کار خیلی سختی است). بعد قهرمانی پیدا میشود که یکتنه پیش میرود و از بین سه تا هفت ضد قهرمان قاتل واقعی را پیدا میکند. من تا الآن سی و دو داستان پلیسی نوشتهام که همه بر همین اساس نوشته شده. هیچ کس هم تا حالا متوجه نشده، غیر از آقای پوآرو که حدس میزنم به این مسائل توجه دارند. هیچ هم پشیمان نیستم. تنها چیزی که از آن پشیمانم، این است که کارآگاه داستانهایم را یک فنلاندی انتخاب کردهام. در حالی که هیچ چیز از فنلاندیها نمیدانم. خیلی وقتها خوانندگان داستانهایم از فنلاند نامه مینویسند و میگویند این حرفی که کارآگاه شما در داستان زده یا این کاری که در فلان داستان انجام داده، غیرواقعی است. چنین چیزی امکان ندارد. ظاهراً در فنلاند داستان پلیسی زیاد میخوانند. لابد به خاطر اینکه فنلاند زمستانهای طولانی دارد و تمام مدت زمستان هوا تاریک است. برعکس مردم بلغارستان یا رومانی که اصلاً داستان پلیسی نمیخوانند. بهتر بود کارآگاه داستانهایم را بلغاری انتخاب میکردم...
بخشی از کتاب ورقها روی میز
۱ - آقای شیطانه
ــ وای! آقای پوآرو!صدای نرم و موزونی بود. صدایی که معلوم بود هدفی دارد. الکی نبود. بدون قصد قبلی نبود.
پوآرو برگشت.
تعظیم کرد.
خیلی رسمی دست داد.
چشم هایش برق غیرعادی و عجیبی داشت. معلوم بود این دیدار اتّفاقی احساساتی را در او برانگیخته که کم تر برایش پیش می آید.
جواب داد:
ــ سلام. سلام، آقای شیطانه.
هر دو مکث کردند. مثل دو نفر که قرار است مسابقه شمشیربازی بدهند و آماده در مقابل یکدیگر گارد گرفته اند.
اطرافشان تعدادی آدم شیک و خوش پوش و شل و وارفته از اهالی لندن آرام می پلکیدند. با صداهای آرام یا کشدار با هم حرف می زدند.
ــ معرکه است، عزیزم. حرف ندارد.
ــ محشر است، قبول داری، عزیزم؟
نمایشگاه انفیه دان در وسکس هاوس بود. بلیط ورودی، یک گینه. به نفع بیمارستان های لندن. آقای شیطانه گفت:
ــ چقدر از دیدار شما خوشحالم، آقا. دنبال اعدام با گیوتین و طناب دار که نیستید؟ چون الآن اوضاع جنایتکارها کساد است، یا شاید قرار است امروز عصر از اینجا سرقت مسلحانه شود؟ خیلی جالب می شود.
پوآرو گفت:
ــ متاسفانه، نخیر، موسیو. من برای دل خودم اینجا هستم.
آقای شیطانه چند لحظه مشغولیت دیگری پیدا کرد و خانم خوشگل و جوانی که یک طرف سرش موهای حلقه حلقه کوتاه داشت و طرف دیگرش را با سه شاخه حصیر مشکی تزیین کرده بود، حواسش را پرت کرد. گفت:
ــ عزیزم، چرا نیامدی، مجلس من؟ مجلس خیلی خوبی بود. خیلی ها آمده بودند. همه هم هوایم را داشتند. حتی یکی ازخانم ها گفت: «خیلی از ملاقات شما خوشحالم»، «به امید دیدار»، «خیلی ممنونم». ولی اهل این مناطق استوایی بود. بیچاره.
خانم جواب مناسبی داد و پوآرو در این فاصله به مطالعه مدل موی بالای لب آقای شیطانه مشغول شد.
سبیل خوب و جالبی بود. خیلی خوب و جالب بود. شاید تنها سبیلی بود که می توانست با سبیل خودش رقابت کند.
پوآرو با خودش گفت: «ولی پرپشت نیست. اصلاً پرپشت نیست. از مال من خیلی کم پشت تر است. با وجود این تو چشم می زند.»
کلاً قیافه آقای شیطانه توی چشم می زد. انگار عمداً قیافه اش را طوری درست می کرد که توی چشم بزند. آدم را یاد شیطان بیندازد. باریک و بلند بود، با صورت دراز و مالیخولیایی، ابروهای برجسته و سیاه شبقی. سبیل باریک با نوک صاف و برّاق، ریش بزی سیاه نازک. لباس هایش هم غیرعادی بود. خوش دوخت، ولی با طرح های عجیب و غریب. هر انگلیسی معمولی و سالمی که او را می دید، از قیافه اش بدش می آمد. با لحن کلیشه ای و آشنایی می گفت: «باز این مرتیکه دیگوی(۱) آشغال، شیطانه.»
زن و خواهر و مادر و دختر و عمه و خاله آن ها هم همین طور. هر کدام، بسته به سن و سالی که داشت، عبارتی به کار می برد: «می دانم، عزیزم. قیافه وحشتناکی دارد. ولی عوضش پولدار است و مهمانی های خیلی خوبی می دهد. در ضمن همیشه چیزهای جالب و ناجوری در مورد مردم تعریف می کند.»
این که آقای شیطانه اهل آرژانتین بود یا پرتغال یا یونان یا مملکت دیگری که خوشایند اهالی بریتانیا نیست، کسی نمی دانست. ولی سه نکته مسلّم بود:
در آپارتمان شیکی در پارک لین زندگی می کرد و زندگی خیلی اشرافی و مجلّلی داشت.
مجالس مهمانی خیلی خوبی برگزار می کرد: مجالس بزرگ، مجالس کوچک، مجالس ترسناک، مجالس محترمانه، و حتی مجالس «مشکوک».
مردی بود که تقریبا همه از او می ترسیدند.
چرا این طور بود، توضیحش دشوار است. شاید یک علتش این بود که تصوّر می کردند در مورد هر کس اطلاعاتی دارد و شوخی های او چندان عادی نیست.
تقریبا همه به این نتیجه رسیده بودند که بهتر است او را از خودشان نرنجانند.
آن روز عصر هم همین شوخی هایش بود که هرکول پوآرو، این مرد مضحک و قدکوتاه را آزار می داد.
به پوآرو گفت:
ــ معلوم می شود پلیس ها هم باید یک طوری خودشان را سرگرم کنند. سر پیری به مطالعه آثار هنری علاقمند شده اید، آقای پوآرو؟
پوآرو با خوشرویی لبخند زد.
ــ می بینم که سه تا از این انفیه دان ها را خود شما به نمایشگاه قرض داده اید.
آقای شیطانه دستی به علامت مخالفت تکان داد و گفت:
ــ من از این آت و آشغال ها دور و برم زیاد دارم. یک روز باید بیایید آپارتمانم و خودتان ببینید. چیزهای جالبی دارم. چون خودم را به دوره یا اشیاء خاصی محدود نمی کنم.
پوآرو لبخندزنان گفت:
ــ حوزه علائق تان وسیع است.
ــ همین طور است.
ناگهان مردمک چشم هایش به رقص درآمد، گوشه های لبش جمع شد، ابروهایش انحنای عجیبی گرفت و گفت:
ــ حتی در حوزه کار شما هم چیزهای جالبی دارم.
ــ پس برای خودتان «موزه سیاه» درست کرده اید!
آقای شیطانه بشکن مسخره ای زد و گفت:
ــ پس چی! فنجانی که قاتل برایتون استفاده کرده. دیلمی که یک سارق معروف به کار برده. مسخره است... نباید خودم را با چنین چیزهای بچگانه ای مشغول می کردم. چون من در هر زمینه ای فقط بهترین ها را جمع می کنم.
پوآرو پرسید:
ــ در زمینه جرم و جنایت، بهترین ها به عقیده شما چیست؟ از لحاظ هنری می گویم.
آقای شیطانه نزدیک تر شد، دو انگشتش را روی شانه پوآرو گذاشت و با لحن نمایشی و مرموزی گفت:
ــ خود شخصی که جنایت را انجام داده، آقای پوآرو.
ابروهای پوآرو بالا رفت.
آقای شیطانه گفت:
ــ آه، مثل این که ترسیدید، آقای پوآرو. من و شما به این چیزها از دو زاویه مخالف نگاه می کنیم. از نظر شما جنایت یک کار کلیشه ای است: قتل و تحقیق و سرنخ و در نهایت رسیدن به نتیجه قطعی، گرچه این مورد آخر فقط در مورد شما مصداق دارد که مرد باتجربه و قابلی هستید. ولی این امور ساده و معمولی برای من جالب نیست. من به چیزهای پیش پاافتاده علاقه ای ندارم و قاتلی که گیر افتاده، معلوم است که شکست خورده. در کار خودش درجه یک نبوده. در حالی که من از دید هنری به قضیه نگاه می کنم. در هر حوزه ای دنبال بهترین ها هستم.
پوآرو پرسید:
ــ بهترین چه کسی است؟
ــ ای آقا...! بهترین کسی است که قسر دررفته! در کار خودش موفّق بوده. کسی که جنایتی کرده، ولی زندگی خودش را می کند و هیچ کس کوچک ترین شکی به او ندارد. باور کنید این هم خودش سرگرمی است. سرگرمی جالب و بامزه ای است. قبول دارید؟
ــ بامزه که چه عرض کنم. به نظرم ویژگی دیگری داشته باشد.
آقای شیطانه بی اعتنا به جواب پوآرو گفت:
ــ یک فکری به نظرم رسید. با یک شام فقیرانه چطورید؟ دعوتتان کنم به شام که نمایشگاه مرا ببینید! باور کنید خیلی بامزه است. نمی دانم چرا قبلاً به فکرم نرسیده بود. بله، بله... حالا می فهمم. هفته بعد نه... ولی هفته بعدش چطور است؟ وقت تان آزاد است؟ چه روزی؟
پوآرو تعظیم کوتاهی کرد و گفت:
ــ دو هفته بعد، هر روزی که شما بفرمایید، برای من مناسب است.
ــ خیلی خوب. پس باشد برای جمعه. جمعه هجدهم. این طوری خوب است. الآن تو دفترچه ام یادداشت می کنم که یادم بماند. واقعا خیلی از این فکر خودم خوشم آمد.
پوآرو آهسته گفت:
ــ من که بعید می دانم خوشم آمده باشد. نه این که محبّت شما را درک نکنم. نه، نه. اصلاً این طور نیست... ولی...
آقای شیطانه حرفش را قطع کرد و گفت:
ــ ولی با روحیه بورژوایی شما جور درنمی آید. این افکار پلیسی و قید و بندهای بیهوده را بگذارید کنار، آقا.
پوآرو آهسته گفت:
ــ بله، حقیقت این است که رویکرد من به مسئله قتل بورژوایی است.
ــ ولی چرا، آقا؟ این قتل های حیوانی و احمقانه و نافرجام، بله... در مورد این ها حق با شماست. ولی قتل هم می تواند هنر باشد. قاتل واقعی یک پا هنرمند است.
ــ بله، این را قبول دارم.
ــ پس مشکل چیست؟
ــ مشکل این است که قاتل، ولو این که هنرمند باشد، قاتل است.
ــ ولی قبول کنید که همین که کارش را عالی انجام داده، خودش بهترین توجیه است. شما ذوق ندارید. فقط می خواهید هر طوری شده قاتل را گیر بیندازید و دستبد بزنید و زندانی کنید و سپیده صبح دارش بزنید. به عقیده من از قاتلی که کارش را بی نقص انجام داده، باید تجلیل کرد. از بودجه عمومی برایش مستمرّی در نظر گرفت.
پوآرو شانه بالا انداخت و گفت:
ــ من آن طور هم که شما خیال می کنید، در مقابل کار هنری بی ذوق نیستم. ته دلم به قاتلی که کارش را صحیح انجام داده، آفرین می گویم. تحسینش می کنم. یک ببر وحشی را هم ممکن است تحسین کنم. مرادم این ببرهای وحشی است که خط های زرد مایل به قهوه ای دارند. ولی از بیرون قفس تحسینش می کنم و خودم وارد قفس نمی شوم، مگر این که وظیفه داشته باشم که این کار را بکنم. چون حقیقت این است که ببر ممکن است بپرد روی آدم و...
آقای شیطانه خنده سر داد.
ــ می فهمم. قاتل چی؟
پوآرو خیلی جدّی گفت:
ــ قاتل هم ممکن است هوس قتل دیگری بکند.
ــ وای، شما چقدر محتاط هستید، آقا. پس تشریف نمی آورید کلکسیون این... ببرهای بنده را ببینید؟
ــ برعکس. خیلی خوشحال می شوم.
ــ عجب شجاعتی!
ــ شما مثل این که مقصود مرا درک نکردید، آقای شیطانه. من داشتم به شما هشدار می دادم. چند دقیقه پیش از من خواستید قبول کنم که داشتن این طور کلکسیونی سرگرمی بامزه ای است. من عرض کردم گمان نکنم بامزه باشد. من اگر جای شما بودم، شاید لغت دیگری به کار می بردم. آن لغت دیگر، «خطرناک» بود. من خیال می کنم این کلکسیون شما چیز خطرناکی است، آقای شیطانه.
آقای شیطانه خنده سر داد. خنده ای شیطانی. گفت:
ــ پس هجدهم منتظرتان باشم؟
پوآرو تعظیم کوتاهی کرد و گفت:
ــ منتظرم باشید. بسیار ممنونم.
آقای شیطانه گفت:
ــ یک میهمانی کوچولو ترتیب می دهم. یادتان نرود. ساعت هشت.
رفت. پوآرو یکی دو دقیقه ایستاده بود و از پشت سر نگاهش می کرد.
آرام سر تکان داد و به فکر فرورفت.
نظرات کاربران درباره کتاب ورقها روی میز