بخشی از داستان:
این اواخر متوجه شدهام که بدنم بیشتر بو میگیرد. قبلاً بدون آنکه حواسم باشد یک لباس را سه یا چهار روز میپوشیدم. حالا حتی در طی یک روز هم لباسم بوی گند میگیرد. من بوی گند میگیرم. و انگار هر چقدر هم که از مواد بهداشتی استفاده کنم افاقه نمیکند. خود دئودرانتم هم تا آخر روز بوی گند میگیرد. علاوه بر اینها پاهایم هم سردتر شدهاند و جور دیگری عرق میکنند. جریان خونم کمتر شده. زیاد به دندانهایم فکر میکنم. تا همین چند وقت پیش روزهایم را طوری شروع میکردم که انگارکنترل همه چیز را در دست دارم. این اواخر متوجه شدهام که برای اینکه بتوانم خود را جمع و جور کنم، باید هزار جور ترفند سوار کنم. یکجا پایم را تکان میدهم، یک جا نفس عمیق میکشم. چندوقت پیش یکبار از همسرم پرسیدم که تا حالا احساسی شبیه به میوهی گندیده داشته یا نه، احساس بیوقفه از درون فاسدشدن قبل از افتادن از درخت تاک با آنهمه زرق و برق تهوعآور. سریع و محکم، همانطور که برازندهی یک دختر واساری است، گفت: «نه! نداشتم! به جاش از نفس میفتم. سرم درد میگیره. حالت تهوع بهم دست میده.» شروع کرد به وراجی کردن. اما با همهی اینها زن بدی نبود.
دوستم نورمن هم همینطور. گفت: «منظورت از احساس شبیه به میوهی گندیده چیه؟» نورمن فرهنگشناس سلامت است. طرفدار پر و پا قرص یوگا است، غذای سالم میخورد و مردم را مجاب میکند که سالم زندگی کنند. گفت: «ببین، شاید تو مجبور باشی بری! اما من مجبور نیستم.» مانده بودم که هنوز دارد در مورد یوگا حرف میزند یا نه. گفت: «سالهاست دارم بهت میگم، که کل وجودت پره از آشغال گندیده.» جداً از حرفزدن با نورمن خوشم نمیآید. یک دلیلش این است که اصلاٌ از حرفهایم سر در نمیآورد. اما همسر من و همسر او در مدرسهی ابتدایی همکلاس بودهاند. بیصبرانه منتظرم تا قبل از اینکه جدی باهاش حرف بزنم، فتق بگیرد. چندتا دوست دیگر هم درست عین نورمن دارم.