خاله خرگوش تو یه روستایی، با بچه کوچولوش زندگی میکرد. خونه ی خاله، نزدیک جنگل بود. بخاطر همین برای خودش یه باغچهی کوچیک و زیبا درست کرده بود. خاله هر چی میکاشت، سبز سبز می شد و میوه میداد. یه روز خاله تصمیم گرفت با بچه خرگوش، به بازار بره و خرید کنه.آخه بلوز بچه خرگوش کهنه شده بود و باید یه بلوز نو تنش میکرد. خاله، خورشت هویج پخت. بعد ناهار خوردن، آمادهی رفتن شدن. خاله و بچه خرگوش همین که از خونه بیرون اومدن، چشمشون از تعجب، گرد و بزرگ شد. آخه باغچهی زیباشون بهم ریخته بود! پنج هویج از خاک بیرون زده بود.