مارتین مکدونا را میتوان یکی از بهترین نمایشنامهنویسان زندهی دنیا دانست. در بسیاری از فهرستهای نمایشنامههای منتخب جهان نام آثارش را میتوان دید. برخی عقیده دارند او شکسپیر عصر ماست. در بیست و هفت سالگی و در اوج جوانی موفق شد پس از شکسپیر، به دومین فرد در تاریخ تئاتر انگلستان تبدیل شود که به طور همزمان چهار نمایشنامهاش در سالنهای تئاتر لندن روی صحنه رفته است.
مکدونا در سال ۱۹۷۰ در خانوادهای ایرلندی در کمبرول لندن به دنیا آمد. پدر و مادرش پس از مدتی او و برادرش را در لندن رها کردند و به شهرستان گلوی در ایرلند بازگشتند. در شانزده سالگی مدرسه را رها کرد و چند سال در جنوب لندن بیکار و سرگردان بود تا اینکه در شغل دست پایینی مشغول به کار شد اما پس از مدت کوتاهی همان شغل را هم رها کرد تا قلمش را بیازماید و اینجا شاید تازه آغاز مسیر شکوفاییاش بود.
بیستوچهارساله بود که با مقرری هفتهای پنجاه دالر دولت سر می کرد که تصمیم گرفت بالاخره شروع به نوشتن نمایشنامه کند. دورهای هر روز صبح که از خواب بیدار می شد تا بعد از ظهر به نوشتن نمایشنامه و کار کردن روی شخصیت ها می پرداخت و شب هنگام، اوقات خود را صرف دیدن سریالهای تلویزیونی می کرد تا بتواند برای به جان هم انداختن شخصیت های نمایشنامههایش و گره افکنی ایده بگیرد. نتیجه آن شد که در طول نُه ماه، هفت اثر نمایشی نوشت که به جز یکی که به اندازه ی کافی از آن راضی نبود، شش اثر باقی مانده در همان مدت کوتاه تبدیل به برترین درامهای تئاتر انگلستان شدند.
در ادامه به بررسی عوامل تاثیرگذار در نمایشنامههای او میپردازیم.
خود مکدونا عنوان میکند که برای اولین بار در چهاردهسالگی، پس از دیدن یکی از اجراهای نمایش بوفالوی آمریکایی اثر دیوید ممت بود که تصمیم گرفت نمایشنامه نویس شود. طبق گفتهی خودش سه نمایشنامه بودهاند که تاثیر به سزایی بر او گذاشته اند. اولین آن ها بوفالوی آمریکایی بود و دو مورد دیگر جوی قاتل اثر تریسی لتس و غرب حقیقی سم شپرد بودند که تاثیرشان را کم و بیش میتوان در تمام آثارش مشاهده کرد. خود او نیز آشکارا در آثارش به هر سه اثر ادای دین کرده است.
رابطهی کاتوریان با برادر عقب ماندهاش در مرد بالشی بازآفرینی رابطهی دان و بابی در بوفالوی آمریکایی است. قاتل یک دست نمایشنامهی مراسم قطع دست در اسپوکن شباهتهای نزدیکی به شخصیت جو در نمایشنامهی جوی قاتل دارد و در دو برادری که در غرب غم زده مدام به هم میپرند و با کشیش خصومت دارند انگار به طور کامل از غرب حقیقی شپرد وارد این نمایشنامه شدهاند. همچنین میتوان رد آثار سینمایی مورد علاقهاش را هم مشاهده کرد. اینکه جزئی از نمایش در ساختاری تو در تو به جزئی دیگر ارتباط پیدا میکند و نهایتا در جایی نقشی تعیین کننده ایفا میکند، میراث بیلی وایلدر برای اوست و خشونت درونی آثارش، شباهتهای بسیاری به فیلمهای گنگستری دهههای هفتاد تا نود مارتین اسکورسیزی است. همچنین رگههای کمدی سیاهی که در آثارش جریان دارد و وراجیهای پیدرپی کارکترهای نمایشیاش، بی شباهت به فیلم های تارانتینو نیستند.
شخصیتهایی که مک دونا خلق میکند با وجود تمام شباهتها و تفاوتها نسبت به آثاری که از آنها الهام گرفته است، به قدری خاص، منحصر به فرد و جذاب هستند که آنها را میتوان متعلق به خود او دانست زیرا که فقط او توانایی خلق چنین کارکترهایی را داشته است.
مکدونا جدای از آثار نمایشی، فیلمنامه نیز نوشته و کارگردانی کرده است. او در آثار سینماییاش نیز همان سبک مشخص خود را دنبال کرده است و ردپای تمام شخصیتهای نمایشیاش را میتوان در آثار سینماییاش نیز مشاهده کرد. سه فیلمنامهی در بروژ ، سه بیلبورد خارج از ابینگ میزوری و بنشیهای اینشرین او نامزد دریافت جایزه ی اسکار بهترین فیلمنامه شدند. درخشش او در فیلم های سینمایی نشان میدهد که هنر و توانایی او تنها محدود به یک مدیوم نمایشی نیست و او در مدیوم های دیگر مثل سینما نیز می تواند همان قدر موفق عمل کند که در صحنهی تئاتر می تواند.
مکدونا در آثارش به درونیات انسانها میپردازد. اگرچه او در اکثر کارهایش خشونتی عریان را به نمایش میگذارد اما این خشونت صرفا برای نمایش عقدهگشایی نیست. بلکه این شیوه ای است که برای انتقال مقاهیم شخصی خودش به کار می برد تا ذهن مخاطب را به چالش بکشد.