زن تند و تند راه میرود. میرسد به خانه مورد نظر، شماره ۳۳. در باز است میرود تو. همه نشستهاند او هم یک صندلی گیر میآورد. جلسه بزرگداشت شاعرهای است. طبق معمول اول نوبت سخنرانی مردهاست. حرفهایی میزنند که هیچ کدام با شناختی که زن از شاعر دارد جور درنمیآید. مشتی کلیات بیفایده، مکرر میشود که اگر او زنده میماند چه میکرد و چه میشد. نوبت میرسد به خانم شاعری که گردانندگان جلسه برای خالی نبودن عریضه متهم نشدن به زنستیزی دعوتش کردهاند. او هم از شاعر درگذشته، تعریفهای اغراقآمیز میکند. صحبتی از شعر او و ویژگیهای کارش نمیکند. کمکم پچپچههای ناشی از بیحوصلگی شروع میشود. زن از این که جلسه به جای پرداختن به دوست شاعرش، محملی برای ابراز وجود سخنرانان شده از عصبانیت میلرزد. در اندیشه رفتن است، اما میترسد که حمل بر بیادبی شود. تا آنتراکت، آن مصیبت را تحمل میکند. درِ سالن که باز میشود، قحطیزدگان به سالن پذیرایی هجوم میبرند تا کسالت سخنرانیها را به لطف غذا و نوشابه جبران کنند.