0
امکان مطالعه در اپلیکیشن فیدیبو
دانلود
عشق هرگز نمیمیرد

معرفی، خرید و دانلود کتاب عشق هرگز نمیمیرد

ناشر:
هورین
درباره عشق هرگز نمیمیرد

وقتی چشمهایش را باز می‌کند خود را روی تخت بیمارستان می‌بیند، در دلش آرزو می‌کرد که ای کاش زنده نبود. قطره اشکی از چشمهایش روی گونه‌اش می‌نشیند، آرام به او نزدیک می‌شوم لبخندی به او می‌زنم و حالش را می‌پرسم. نگاه مهربانش را به سوی من خیره می‌کند. احساس می‌کنم اصلا حواسش اینجا نیست، جسمش اینجاست ولی روحش جای دیگری پرواز می‌کند.الان به مدت سه روز است که توی این بیمارستان است اما حتی یک کلمه هم با کسی صحبت نکرده است. وقتی نگاهش می‌کنم انگار غم تمام دنیا روی دلش سنگینی می‌کند سعی می‌کنم که با او ارتباط دوستانه‌ای برقرار کنم ولی او بیشتر سکوت می‌کند. وقتی او را به اینجا آوردند اصلا حالش خوب نبود، صورتش مثل گچ سفید شده بود و ضربان قلبش کند می‌زد دکتر بعد از اینکه معاینه‌اش کرد گفت: که داروی سمی خورده است خیلی تعجب کردم دختر به این زیبایی یعنی زندگی چقدر برایش مشکل شده بود که دست به چنین کاری زده است. بالاخره پس از یک ماه توانستیم با هم دوست شویم. حس کنجکاوی‌ام مرا تحریک می‌کند که علت این کارش را جویا شوم. البته روزهای اول دلشوره داشتم ولی حالا که دیگر با من دوست شده به خود جراتی دادم و از او سوال کردم که واقعا چرا او دست به چنین کاری زده و او قصه زندگیش را این گونه آغاز می‌کند.

کلاس پنجم دبستان بودم و در درسهایم موفق بودم اما در درس ریاضی کمی پایهم ام ‌ا ام ضعیف بود پدرم تصمیم گرفت که یک معلم سرخانه برایم بگیرد چون وضع مالی خوبی هم داشتیم مادرم نیز پیشنهاد پدر را قبول کرد.آن روز ظهر وقتی به خانه برگشتم تا وارد خانه شدم فهمیدم مهمان داریم اول فکر کردم حتما باز هم دایی حمید به خانه‌مان آمده ولی وقتی کفش‌های جدید و نو را جلوی در راهرو دیدم خیلی تعجب کردم به طرف اتاق رفتم کیفم را روی میز گذاشتم، لباس‌های مدرسه‌ام را از تنم خارج کردم احساس ضعف می‌کردم خیلی گرسنه بودم، بوی برنجی که مادر تازه آبکش کرده بود به مشامم می‌رسید اما اول کنجکاو شدم ببینم مهمان تازه وارد کیست از اتاقم بیرون آمدم. مادر را دیدم که از آشپزخانه بیرون آمد به او سلام کردم او هم پاسخ سلامم را داد و گفت: سمیرا مهمان داریم به مادر گفتم مهمانمان کیست و او در حالی که لبخند می‌زد گفت که علیرضا آمده ، برو لباس هایت را عوض کن و بیا ناهار بخور و بعد به طرف سالن رفت من خیلی دلم می‌خواست علیرضا را ببینم، پدر همیشه در مورد او حرف می‌زد و از او تعریف‌های بسیار کرده بود. علیرضا پسر دوست پدرم بود.پدرم با پدرش خیلی دوست صمیمی بودن ولی ۳ سال پیش حسین پدر علیرضا بر اثر سانحه تصادف جانش را از دست داده بود و حالا علیرضا با مادر و خواهرش زندگی می‌کرد، وقتی حسین آقا به رحمت خدا رفت، پدرم خیلی اندوهگین شد. من خیلی دلم می‌خواست چهره‌ی علیرضا را ببینم، آخر پدرم خیلی او را دوست داشت و چون فرزند پسری نداشت به او عشق می‌ورزید . پدرم به قدری از او تعریف می‌کرد که گویی او یکی از اعضای خانواده مان بود گاهی آرزو می‌کردم ای کاش من هم پسر بودم ولی خب خواست خدا اینطور بود و اینگونه مقدر کرد که من دختر باشم.

-متن از کتاب-

دسته‌ها:

شناسنامه

فرمت محتوا
epub
حجم
309.۰۰ بایت
تعداد صفحات
85 صفحه
زمان تقریبی مطالعه
۰۲:۵۰:۰۰
نویسندهفاطمه همت جو وایقان
ناشرهورین
زبان
فارسی
تاریخ انتشار
۱۴۰۲/۰۷/۱۶
قیمت ارزی
2 دلار
مطالعه و دانلود فایل
فقط در فیدیبو
epub
۳۰۹.۰۰ بایت
۸۵ صفحه

نقد و امتیاز من

بقیه را از نظرت باخبر کن:
دیگران نقد کردند
5
از 5
براساس رأی 1 مخاطب
5
ستاره
100 ٪
4
ستاره
0 ٪
3
ستاره
0 ٪
2
ستاره
0 ٪
1
ستاره
0 ٪
5
(1)
49,000
تومان
%30
تخفیف با کد «HIFIDIBO» در اولین خریدتان از فیدیبو

گذاشتن این عنوان در...

قفسه‌های من
نشان‌شده‌ها
مطالعه‌شده‌ها
عشق هرگز نمیمیرد
عشق هرگز نمیمیرد
فاطمه همت جو وایقان
هورین
5
(1)
49,000
تومان