اول اردیبهشت بود. آخرین مهلت برای فاطمه بود. باید خانهی استیجاری را تخلیه میکرد. او یک خانه کوچک در حاشیه جنوب تهران، اجاره کرده بود. وسایل زندگی او بسیار ساده بود و به راحتی پشت یک وانت جا میگرفتن.
فاطمه آنروز خیلی خسته بود و یکی از روزهای سخت زندگیاش را تجربه میکرد. از طرفی دنبال تهیهی وانت بود؛ از طرفی دیگر، وسایل را برای چیدن در پشت وانت آماده میکرد. خستگی و کلافگی را میشد در چهرهی او دید.
تقریباً غروب بود که جلوی خانه جدید رسید. جنب و جوشی داخل کوچه بود و همسایه فاطمه، معصومه خانم هم جلوی درب بود. وقتی متوجه شد که فاطمه تنهاست و کسی نیست که به او کمک کند؛ سراغ پسرش بهروز رفت و گفت: «پسرم برو به همسایه کمک کن. او دست تنهاست».
بهروز با کمال میل پذیرفت و به فاطمه، اجازه نداد که وسایل را جابهجا کند به او گفت: «خانم شما کنار بایستید. من و آقای راننده، وسایل را جابهجا میکنیم».
وسایل خیلی زود از ماشین پایین آورده شدند. فاطمه سراغ کیفش رفت؛ تا به راننده کرایه بدهد. راننده گفت: «خانم من درسته که از قبل با شما صحبت کردم؛ اما الان نظرم عوض شده و پولی نمیگیرم. خودم دوست دارم که کمک کنم».
فاطمه هر چقدر که اصرار کرد؛ راننده قبول نکرد و گفت: «خانم این دنیا همش بده بستونه. مطمئن باش که من از جایی دیگر مزدم را میگیرم».
معصومه خانم بسیار خون گرم بود و روابط اجتماعی خوبی داشت؛ در آن شرایط در حال نزدیک شدن به فاطمه بود. او میدانست که وسایل خانه به هم ریخته است و امکان درست کردن غذا نیست. وقتی درحال درست کردن شام بود، بیشتر درست کرد. درب خانهی فاطمه را زد و برای او غذا برد. فاطمه تشکر کرد معصومه گفت: «ما همسایه هستیم باید به همدیگر کمک کنیم. اگر کاری داشتی بگو».
-از متن کتاب-
فرمت محتوا | epub |
حجم | 833.۰۰ بایت |
تعداد صفحات | 211 صفحه |
زمان تقریبی مطالعه | ۰۷:۰۲:۰۰ |
نویسنده | علیرضا حمیدیان |
ناشر | هورین |
زبان | فارسی |
تاریخ انتشار | ۱۴۰۲/۰۶/۲۹ |
قیمت ارزی | 6 دلار |
مطالعه و دانلود فایل | فقط در فیدیبو |
داستان جالبی دارد زندگی یک خدمتکار خانم بسیار زیبا روایت شده است
داستان جذابی است و توصیه میکنم که حتما مطالعه شود
بسیار عالی پیشنهاد میشه خواندن این کتاب
کتاب بسیار خوب و با محتوای زیبا 👏