در مارس ۱۹۰۰، کمی پس از نشر این کتاب، فروید به دوستش، ویلهلم فلیس، نوشت: «... آب از آب تکان نخورده تا نشان دهد که تأویل رؤیا بر کسی کوچکترین تأثیری گذاشته». فروید به این نتیجه رسیده بود که افکارش از نظر دیگران شنیعاند، و عطش او به اینکه اثرش بلافاصله قبول عام بیابد باعث شد که توجه و علاقهی عموم را به کتابش دستکم بگیرد؛ افرادی که فروید مشتاق جلب تأییدشان بود ـ همکارانش در عرصههای پزشکی و علمی ـ کتابش را بلافاصله رد نکردند، اما قضاوتشان توأم با احتیاط و محافظهکاری بود.
روانشناسی رمانتیک، با تمرکزش بر جستوجوی درونی اسرار ذهن، قلمروِ نویسندگان و شاعران بود؛ اما در پایان قرن نوزدهم، این رویکرد جای خود را به نوعی فلسفهی علم داد که برای مشاهدهی تجربی اهمیت قائل بود و به مسائلی که جنبهی نظری داشت روی خوش نشان نمیداد. مکتب فکری هلمهولتس، که واکنشی نسبت به «حیاتباوری» بود، میگفت که کل پدیدههای روانی ـ بیولوژیک باید در نهایت به رخدادهای فیزیکی ـ شیمیایی تقلیل یابند. فروید از دیدگاه پوزیتیویستی آگاهی خوبی داشت و، در واقع، حتی پیرو آن نیز بود؛ اما او روانشناسی را توضیحی در سطح بینابینی میدانست که میشد با خویشتننگری به شکلی نظاممند در آن غور و تفحص کرد. ادعای او در مورد اینکه رؤیاها را با موفقیت در خدمت علم قرار داده، ادعایی است که باید در موردش محتاط بود؛ اما مهارت او در بحث در این باب موجب شد که بسیاری از منتقدان، تقریباً بدون خواست و ارادهی خودشان، احساس کنند که مجاب شدهاند ـ اثر او را عموماً «خلاقانه» و «الهامبخش» توصیف میکردند.
تأویل رؤیا بسیار بیش از آن چیزی است که از عنوانش برمیآید. این اثر، در عین حال، شرح الگوی ذهن (نخستین «موضع نگاری» فروید، که بنابر آن ذهن به ناآگاهی، پیشآگاهی و آگاهی تقسیم شد، سه بخشی که در آن اصول متفاوتی برای کارکرد ذهن حاصل آمد)، تحقیق در باب فرآیندهای تخیلی، و نیز اعترافی شخصی است. فروید این نوشته را واکنشی نسبت به مرگ پدرش تلقی میکرد، «مهمترین اتفاق، تلخترین فقدان در زندگی یک مرد،» و کشف خود را در مورد «عقدهی ادیپ» در این کار ثبت کرد، ادعایی که هنوز مناقشهبرانگیز است، ادعا در مورد گرایش ناآگاهانهی (دورانِ کودکیِ) مردان به انجام کاری ممنوعه و پدرکُشی.
درک شرح نظری در فصل هفتم دشوار است، و نمونهای است از اثر مکانیکی او به نام برنامهای برای یک روانشناسی علمی (تلاشی جسورانه، اما نافرجام برای حل مسئلهی جسم ـ ذهن)، اما بررسی «عمل رؤیا» در فصل قبلی متن قانعکنندهای است. این بخش به جای تمرکز بر سیستمهای نظری حافظه و انتقال «تحریک» در نوروفیزیولوژی نظری، نوعی «متابولیسم معنا» را توصیف و بر شیوههای شاخ و برگ یافتن ایدهها و بازنمود آنها در ذهن تمرکز میکند، و گذار غیرمعمول مؤلف را از جایگاه یک عصبشناس به یک روانشناس تحتالشعاع قرار میدهد.
نقطهی شروع کار فروید دفاع از نگرش سنتی نسبت به رؤیاها به مثابه رخدادهای معنادار، و نه «مسائل بیارزش ذهنی» بود. بیمعنایی ظاهری رؤیاها نمیبایست به مثابه شلیک نامنظم نورونهای بیقاعده رد میشد، یعنی نوعی صرع معناشناختی. در عین حال، رؤیا پیامی اسرارآمیز دربارهی آینده نیز نبود. اساس رؤیا نه تخلیهی تنی و نه تجلی عرفانی و رازآمیز، که آرزویی در لباس مبدل بود.
بیان اینکه مردم اغلب در مورد چیزهایی که آرزویش را دارند رؤیا میبینند چندان مناقشهبرانگیز نیست، اما از نظر فروید این نوع بازنمودِ مستقیمِ تحققِ آرزو چندان جالب نیست، و شاخص روانشناسی کودکان است، دورهای که در آن هنوز تعارضی مشهود نشده است. او دقیقاً شروع کرد به تشریح ویژگیهای درکناپذیر رؤیاها، ناممکنهای منطقی و اتفاقات عجیب، و آنها را منتج از مصالحهای بیثبات میان آرزو و ممنوعیت تلقی کرد. او، مانند افلاطون، زندگی ذهنی را کشمکشی میان «حیوان» درون انسان و یک تأثیر تعدیلکنندهی عالیتر دانست؛ اما در حالی که حیوان شبروی افلاطون همه جا بود و فقط در خیال نمیگنجید، حیوان فروید (تقریباً) همیشه در لفافه ظاهر میشد: «گرگی در لباس میش». همانطور که لودویگ ویتگنشتاین گفته: «فروید به مفهومی بسیار عمومی چیزی را عرضه میکند که ما میتوانیم اسمش را تأویل جنسی بگذاریم. اما این بسیار جالب است که در میان تمام گزارشهای رؤیاهایی که او عرضه میکند، حتی یک نمونه از یک رؤیای آشکارا جنسی نیز وجود ندارد. با این حال، تعداد این رؤیاها به اندازهی قطرات باران زیاد است». شاید با توجه به آداب و رسوم آن دوران، ویتگنشتاین توقع زیادی دارد، اما روشن است که ورای دغدغههای مربوط به ناشایستیِ اجتماعی (که فروید آشکارا انکارش میکند)، او بنابر دلایلی متقن، بر شیوههای غیرمستقیم بیان، که آنها را شیوهی بیان در رؤیا میدانست، تمرکز کرد.
فروید درست همانگونه که قبلاً نشانههای هیستریک را به مثابه زبان اشارات بدن یا استعارهای تنی میدید که نشانگر تعارضی نهفته و محصول احساسی سرکوبشده و آرزویی بازداشته شده بود، حال رؤیاها را معادلهای نشانه و در معرض همان نوع ساختارشکنی تلقی میکرد. او سعی کرد شیوهی «تداعی آزاد» را که در روند مداوای بیماران مبتلا به هیستری پدید آمد در مورد تحلیل محتوای رؤیاهای خویش به کار گیرد.
هستهی اصلی این شیوه شامل ایجاد حالت شفق، مشابه خلسهی هیپنوتیک، در خودش بود، از طریق رها کردن سازمان آگاهانهی ذهن و دستکاری در ایدهها. اگر این خمیرهی افکار که در این حالت ذهنی پدید میآمد، به عقیدهی فروید، سازمانی آگاهانه نداشت، بنابراین، هر الگویی که نمایش میداد باید انعکاسی از ذهن ناآگاه میبود. این الگو براساس «اصل لذت» عمل میکرد، و فقط آرزوهایی را میشناخت که تحققشان آبستن هیچ تناقضی نبود و از منطق یا زمان رها بود.
اگر او عنصری خاص را در یک رؤیا پیگیری میکرد، میتوانست مجموعهای از افکار را ردگیری کند که آرزوهایی را که تا به حال ناشناخته بودند آشکار میساخت. بعد میتوان از راه استنتاج به روایتی پنهان یا «محتوایی نهفته» رسید که، در واقع، افکاری در پس «محتوای آشکار» رؤیا هستند. «محتوای نهفته» پنهان بود، چون همواره برای ذهن آگاه (در حالت خودنقادانهی «معمول»اش) غیرقابلقبول بود. «محتوای آشکار» از دیگر سو، ممکن بود مثل «خط هیروگلیف» نامفهوم به نظر بیاید، اما این فقط سرپوشی بود برای افکار نهان و نامطلوب رؤیا. حتی در این شرایط، سعی میشد که با فرآیند «تجدیدنظر ثانوی» به نحوی به آن محتوا انسجام بخشیده شود، کموبیش مانند فرد مبتلا به فراموشی که ممکن است برای پر کردن شکافها از خودش داستانهایی سر هم کند.
استادی فروید در پیگیری حلقههای ارتباط تداعی با رؤیاهایش نفسگیر است. آنطور که او میگوید، رؤیا «در قیاس با افکار گسترده و متنوع رؤیا، بسیار موجز و حقیر و ناچیز» است. برای مثال، در رؤیای کوتاه او در مورد «رسالهی گیاهشناسی» که فروید آن را در شب پس از گفتوگوی ناتمامش با همکار پزشک خود، دکتر کونیگستاین، دید، در مورد تککلمهی «گیاهشناختی» میگوید:
یادآوری خاطرات شخص پروفسور گارتنر (آلمانی: Gärtner = انگلیسی: Gardner [باغبان])، همسر شکوفای او، بیمارِ خود من، که اسمش فلورا [به معنای گل و گیاه]، و نیز بانویی که ماجرای گلهای فراموش شده را در موردش تعریف کردم، همه و همه مربوط به کلمهی گیاهشناختی هستند. اینجا نیز گارتنر ذهن من را به آزمایشگاه و گفتوگو با کونیشتاین سوق میدهد؛ و اشاره به دو بیمار مؤنث نیز به همین گفتوگو مربوط میشود. رشتهای از افکار از آن بانو با گلها منشعب میشود و به گلهای محبوب همسرم میرسد، و شعبهی دیگرش نیز به عنوان رسالهای که یک نظر پشت ویترین کتابفروشی دیدمش میرسد. به علاوه، گیاهشناختی یادآور ماجرایی در «دبیرستان» و نیز امتحانی در دانشگاه است؛ و یک موضوع تازه ـ موضوع سرگرمیهایم ـ که در گفتوگوی فوقالذکر مطرح شد، به واسطهی آنچه به طنز گل محبوب من نامیده شده، یعنی کنگر فرنگی، به رشته افکاری پیوند میخورد که از گلهای فراموششده نشئت میگیرند؛ در پس «کنگر فرنگی»، از یکسو، خاطرهی ایتالیا نهفته، و از سوی دیگر، خاطرهی صحنهای از دوران کودکی که طی آن با کتاب آشنا شدم ـ آشناییای که از آن زمان تا کنون مدام بیشتر و بیشتر شده است. به این ترتیب، گیاهشناختی هستهای حقیقی است، و برای رؤیا، نقطهی اتصال بسیاری از رشتههای فکریست؛ رشتههایی که میتوانم گواهی بدهم همگی به واسطهی گفتوگویی که به آن اشاره کردم، به همدیگر ربط یافتهاند.
روشن است که شبکهی درهمتنیدهی حاصل از «تداعی آزاد» هیچ پایانی ندارد، یا به بیان فروید، «میزان ادغام ـ به معنای دقیق کلمه ـ نامعین است». اما فروید دریافت که نهتنها هر یک از عناصر رؤیای آشکار به یک مخرج مشترک پنهانی میرسد، بلکه یک فکر واحد نهان نیز میخواهد به واسطهی چند عنصر آشکار بازنمایانده شود ـ ارتباطی درونی که او از آن با عنوان «تعیّن چندعاملی» یاد میکرد.
فروید تلاش کرد که اصول یا «دستور زبان» حاکم بر تبدیل افکار نهفته به رؤیای فرایادآمده را روشن کند. او علاوه بر «ادغام» و «تعیّن چندعاملی» به مفهوم «جابهجایی» نیز متوسل شد، مفهومی که منظور او از آن تغییری بود که به عناصر موجود در رؤیای آشکار امکان میداد که وقتی در برابر محتوای بنیادی عناصری جنبی جلوه میکردند، مهم به نظر برسند؛ و نیز «نمادسازی»، فرآیندی که طی آن تصاویر یک چیز به چیزی دیگر اشاره میکرد...