یکی بود یکی نبود، زیر گنبد کبود یک سارا کوچولو بود.
سارا هر روز بعد از برگشتن از مدرسه، نهار میخورد و کمی استراحت میکرد و تکلیفهایی که خانم معلم گفته بود را انجام میداد. یک شب، سارا بعد از تمام کردن تکالیفش، مسواک زد و پرید داخل تختخواب که بخوابد. سارا کوچولو هر شب موقع خواب از پنجره اتاقش به آسمان و ستارههای قشنگ که چشمک میزدند نگاه میکرد و آنها را میشمرد.
آن شب، وقتی همه جا ساکت و تاریک شد، صدای گریهی آرامی شنید و بعد هم صدای پچپچ یک نفر که داشت حرف میزد. سارا کوچولو گوشهایش را تیز کرد تا ببیند این صدا از کجاست؟!