روزگاری، سرزمینی بود که دیگر کسی در آن نقاشی نمیکشید! بچهها مدادرنگیهایشان را به خاطر نمیآوردند و در مدرسه، دیگر کسی از هنر چیزی به یاد نداشت.
در آن زمان، بانویی، عاشق نقاشی، در دهکدهای با همسر و دختر کوچکش زندگی میکرد. او وقتی تنها و بیکار میشد قلمی را که از زمان مادربزرگش برایش به یادگار مانده بود را بر میداشت و نقاشی میکشید. نام آن بانو، ناهید بود. روزی دختر ناهید با کنجکاوی از او پرسید: مادر اینها چیه میکشی؟ ناگهان ناهید در فکر فرو رفت. چرا دیگر بچهها چیزی از نقاشی به خاطر ندارند؟
نگران شد، نقاشی داشت از خاطر همه میرفت.
تصمیم گرفت به سفر برود و دوباره نقاشی کشیدن را به بچهها یاد بدهد، بنابراین دخترش را پیش مادرش گذاشت و کوله بار سفر را بست و رفت تا بچهها را پیدا کند و به آنها نقاشی کشیدن را آموزش بدهد.
او یک روز صبح، جعبهای پر از مدادهای رنگی و کاغذهای سفید را در کوله گذاشت و به راه افتاد.
رفت و رفت تا اینکه به شهری رسید اما به سراغ هر کسی میرفت میشنید: نقاشی دیگر چیست؟!
ناهید به راه ادامه داد، اما بعد از چند روز خسته و ناامید به درختی تکیه داد تا خستگی در کند و بعد به خانه برگردد.
اما وقتی از جایش بلند شد، صدای همهمهای از داخل یک ساختمان بزرگ شنید. جلو رفت و از لای در بزرگ آهنی نگاهی به داخل انداخت. کمی عقب رفت و بالای سردر ساختمان را خواند: سرای دانش!
چقدر خوب، اینجا پر از بچه بود و از طرفی سرای دانش!
حتما بین این بچهها میتوانست، کودکانی را پیدا کند که عاشق نقاشی هستند. جلو رفت و با احتیاط وارد حیاط شد.
-بخشی از کتاب-