در طول و عرض و ارتفاع جغرافیاییِ تاریخ، این شترمُرغ، نه ببخشید سیمرغ، اصلاً درِ خانهی کسی نخوابیده بود و این شانس برای هیچ کسی جز ما پیش نیامده بود. البته این چیزی بود که آن موقع فکر میکردیم. این واقعاً تنها فرصت ما بود و هر طور بود باید از آن استفاده میکردیم. به همین دلیل مهم، باید به هر قیمتی که بود سر قرار حاضر میشدیم، چون حتماً سیمرغ خوش قولی میکرد و به موقع میآمد و گنج سیمرغ آوردهی ما را به ما میداد.
اگر به موقع نمیرسیدیم، شاید سیمرغ میرفت توی داستان سندباد و علی بابا و چهل دزد بغداد و دزدها گنج ما را از او میدزدیدند و او هم از خجالتش، هرگز برنمیگشت. کسی را هم نمیتوانستیم به جای خودمان بفرستیم، چون اصلاً کسی باور نمیکرد ما با سیمرغ قرار داریم. تازه باور هم که میکرد، یک مشکل جدّی تر وجود داشت. گنج ما، فقط مال ما بود و سیمرغ آن را به هیچ کسی جز خود ما تحویل نمیداد.