گوشم به در بود، طوری که دلم نمیخواست نفس بکشم. اگر عزیزخانم دعوام نمیکرد، باز هم میرفتم سر کوچه. دلم شور میزد. علی باز هم نیومده بود. با خودم فکر میکردم: نه دیگه، محاله رفته باشه کافه؛ به من قول داده دیگه مست نکنه! میدونم حتماً اتفاقی براش افتاده. تو رختخواب نشسته بودم. ساعتها بود که مثل جغد، تو دل شب، خیره مونده بودم به دیوارِ روبهروم و جرئت نداشتم از جام تکون بخورم. خوابم نمیبرد. یعنی چی شده؟ چه بلایی سرش اومده؟
صدای باز شدن درِ راهرو رو شنیدم. از جا پریدم و زیر لب گفتم: خدایا شکر، اومد. قبل از اینکه برم به استقبالش تا ببینم چی شده که دیر اومده، صداشو شنیدم. علی باز مست بود و وِرد لیلا گرفته بود!