دستای دنیا توی دستاته از رنج من چیزی نمی فهمی وقتی که آزادی، دیگه هیچّی از هیچ دهلیزی نمی فهمی من توی غارم با همین جغدا تو همسفر با هر پرستویی توو دستای تو یک پر سیمرغ توو دستای من تاری از مویی حسرت به دل مونده دل خسته م یک چیزی مثل پر زدن توو اوج یک چیزی مثل رفتن و رفتن مثل نشستن رو صدای موج دلواپس تنهاییات بودم دستت رو دادم توی دست باد رفتی و مونده خش خش برگا دیگه چی از من، چشم تو می خواد؟ کولی گرفته فال چشمات و افتاده عکست توی فنجونش رفتی و چشماتم مقصّر نیست تقصیر دنیا بود و تهرونش.