دینا یک دختر کوچولوی مهربون و با ادب بود.
متاسفانه، ۶ تا برادرِ بزرگتر از خودش داشت که اصلا هم مهربون نبودن.
اونها همیشه باهاش بدرفتاری میکردن، زیرِ کلاهش عنکبوت می گذاشتن، براش زیرپایی میگرفتن و گاهی هم بند کفشهاش رو بهم گره میزدن….
یک روز برادرهاش تصمیم گرفتن که یک شوخیِ خیلی بدجنسانه باهاش بکنن.
پس همشون باهم به اعماق جنگل رفتن تا قایم باشک بازی کنن.
وقتی نوبت دینا شده بود تا چشم بذاره، سرش رو به درخت تکیه داد تا برادرهاش فرصتِ قایم شدن داشته باشن…