چپدست شدم. خودم خودم را مجبور کردم که چپدست باشم. حساسیتهایم را از یک سمت به سمت دیگر بدنم انتقال دادم. هیچوقت آنطور که بایدوشاید از این بخش کار نکشیده بودم.
چهار انگشت دست راستم را با چسب به هم بستم. اول دوتا دوتا و بعد هر چهارتا را. شست را آزاد گذاشتم برای وقتهای ضروری. چسب را یکتکه جوری پیچیدم که خم کردنشان مشکل شود. انگار که گچ گرفته شده باشد. دیگر وزن چیزها مثل قبل نبود. برآوردم از دقت، برآوردم از سنگینی اجسام، به هم ریخته بود. انگار که هر فعلی در ذات خودش، هر چهقدر هم که مشابه، بخش منفیای داشت که قبلاً مخفی مانده بود. در بهترین وضعیت نوعی نقص، نوعی کدورت در همهی کارها میدیدم که بههیچوجه کامل نمیشد. کار فقط بهظاهر شکل میگرفت، بهظاهر همهچیز درست بود، ولی هیچکس نمیفهمید، هیچکس متوجه بههمخوردگی این نظم نمیشد. کسی نمیفهمید که این کبریت درست سرجای خودش ننشسته و این سیگار دقیق کشیده نمیشود. کسی متوجه این بینظمی ظریف نمیشد. فقط من بودم که میدانستم هیچ کاری در ذات خودش کامل انجام نشده.
کوله را برداشتم و انداختم وسط کوپه. هواپیما درست در جهت عکس قطار میرفت. زیر ابرها. ریز بود. به چشم نمیآمد. اگر خط سفیدی که پشتسرش میساخت نبود کسی نمیدیدش. خط آرام از یک نقطه شروع میشد و در قطر آسمان کش میآمد. پهن میشد. آنقدر پهن تا در خاکستری ابرها محو شود. از آن سمت، نقطه آرام پیش میرفت و خط میساخت، تا جایی که به کوه رسید و پشت کوه گم شد. خط اما بود و همانطور در جهت باد پهن میشد.
مأمور قطار با کلید به شیشهی کوپه کوبید و رد شد.