اُفتان و خیزان، درمیان بیغولههای تاریک دنیا چه میکنیم؟
دربیابان عزلت و خواری، از چه اینگونه با پای برهنه، پرسه میزنیم؟
در غم بود و نبودها، هر روز افسرده و غمناکتر از پیش، تا به کی میمانیم؟
رهایی در همین نزدیکیها منتظر ماست.
در وادی و در سرای ماست.
از چه روی با آن بیگانه و ناآشنائیم؟
قلم روانتر از همیشه مینویسد، وقتی نام او در میان باشد.
چشم زیباتر میبیند اگر از دیدگان او به عالم نگاه شود.
و قلب در یاد و عشق بزرگ و الهی او با طنین معرفت میتپد.
ماه خجل از خودش در آسمان نمیتابد، اگر بداند آن نور تابناک معنویت، خیال حضور در محفل انس خلوتیان را دارد.
پس باید او را بیابیم.
او که در میان گلهای همیشه بهار باغ عرفان، تک گلی همواره تازه است. بی مانند و دیرپاست، میماند اگر بداند جادوی تازگیاش معنای حضور عشق را به باور میرساند.
و او کسی جز مولانای عاشق نیست که در وادی معرفت پیشی میگیرد و در میان عاشقان بلندمرتبگی مییابد.
دیروز در میان باغچه خانه قدیمی، گلی را دیدم که در غم آمدن پاییز نمرده بود، زنده و شاداب مانده و از پایداری در برابر سرما و تنهایی، سرافراز و سرسبز گشته بود.