توی کوچه وایستاده بودیم داشتیم رفت و آمد آدمها رو نگاه میکردیم. ابرام یه نخ سیگار روشن میکرد و چشم از ازشون برنمیداشت. اونقدر نگاه میکرد تا از از اون آدمها چیزی جز کوچه نبین... گفتم باز چی شده ابرام؟! گفت مهم نیست... گفتم چی مهم نیست؟ گفت مهم نیست که اینجا واستاده باشم، مهم نیست آخرین منظره باشه که میبینم. مهم نیست آخرین سیگارم باشه، مهم نیست زندگی فقط یه بار اتفاق بیافته... گفتم پس چی؟