چطور میتوانی رفته باشی؟!
چطور میتوانی برنگشته باشی؟!
وقتی که من هنوز
هر شب
پشت این پنجره نشستهام
ماه را دعوت کردهام
تا بر دو جام می دست نخورده بتابد
و موسیقی
تا برای یک لحظهی مشترک بخواند...
نمیآیی،
برنمیگردی و من
شعر را از خانه بیرون میکنم!
موسیقی را ساکت میکنم
و می را زهرآگین!
و با تمام پرندهها قهرم
چرا که تو دوستشان میداری!