باران هم دست بردار نیست و یک ریز میبارد. روزهای بارانی خاطرات تلخ کودکی را برایم زنده میکند. زمانی که بیشتر از شش یا هفت سال نداشتم. آن سال زمستان خیلی طولانی بود. در حالیکه دستهای سردم را زیر چادرِ سیاه مادرم پنهان کرده بودم، نگاهی به صورت خیسش انداختم. نمیدانستم از اشکهایی که یکریز از چشمان طوسی رنگش سرازیر میشدند خیس شده بود یا از قطرات بارانی که از روی چادرش سر میخوردند و روی صورتش میریختند. همۀ وسایل زندگی ما به یک صندوقچه فلزی قرمز رنگ خلاصه میشد که آن هم در میانِ کوچه رها شده بود.
چند ماهی بود که از مرگ پدرم میگذشت. او کارگر ساختمان بود. هر کاری از دستش بر میآمد، بنایی، رنگکاری، برقکشی، آن روز هم که مُرد، باران تندی میبارید و زمین کاملا خیس شده بود. طوفانِ شب قبل، سیمهای لخت دکل برق را کنده و روی زمین انداخته بود. پدرم گرگ و میش صبح در حالی که کلاهی از نمد بر سر داشت و دستهای سردش را در جیبهای پالتوی بلند مشکی رنگش پنهان کرده بود، با عجله میرفت تا زودتر به کارش برسد. آنوقت بود که پایش روی یکی از سیمهای لخت تیر چراغ برق رفت و همانجا خشکش زد و در دم جان سپرد.
آخرین خداحافظی او در خاطرم هست، مثل خداحافظی همه روزهای دیگرش بود. طبق عادت، صبح ها زود از خواب بیدار میشدم و همراه مادر، پدرم را راهی میکردم. او هم همیشه قبل از بیرون رفتن با لبخند سکهای در دستم میگذاشت و من با خوشحالی گونهاش را میبوسیدم و دوباره به رختخواب برمیگشتم. اما نه به رختخواب خودم، این بار روی تشک او دراز میکشیدم و سرم را روی بالش قرمز رنگش میگذاشتم و در حالیکه حس آرامشی ابدی مرا در خود میگرفت به خوابی عمیق و دلنشین میرفتم.
بعد از مرگش چیزی عوض نشد. هر روز صبح آفتاب مثل همیشه طلوع میکرد و صدای جیرجیرکها که تمام شب را بیدار بودند و در گوش هم با صدای بلند پچ پچ میکردند از باغچه کوچک حیاط به گوش میرسید. فقط بعد از رفتن او زمستانها طولانی و سخت شد.
در یکی از اطاقهای خانه عمویم زندگی میکردیم و در واقع مستاجر او بودیم. یک حیاط چهل یا پنجاه متری که سه اطاق و یک آشپزخانه دور تا دورش بودند. دوتا از اطاقها دست خودشان بود و یکی را هم به ما اجاره داده بودند. با فاصله کمی از اتاقها دستشویی بود. در گوشهای از حیاط هم چند پله بود که به زیر زمین میرفت و یک حمام با کاشیهای آبی و شکسته در آنجا قرار داشت. زیر زمین همیشه تاریک بود و نور کم خود را از پنجرههای کوتاهی که به حیاط باز میشد، میگرفت. از وقتی که قصههایی درباره جن و پری شنیده بودم از آن زیرزمین به شدت وحشت داشتم. فکر میکردم که جنها آنجا زندگی میکنند. همیشه زیرزمین را پر از اجنه تصور میکردم و هیچگاه بدون مادرم پا به آنجا نمیگذاشتم. ترسم آنقدر زیاد بود که خوابهایم را هم درگیر خود کرده بود. اولین کابوسی که دیدم کاملا در خاطرم هست. دیدم روی پلههای زیر زمین ایستادهام و سرم را به سمت جلو خم کرده و سعی میکردم که از لای در آهنی نیمه باز، داخل زیرزمین را نگاه کنم که یکدفعه یک بدن لخت و به شدت لاغر را در مقابلم دیدم، با چشمهایی که دو حفره عمیق روی صورنش ایجاد کرده بودند و دهان گشادی که از دو طرف صورت استخوانیاش به بناگوشش وصل شده بود. از شدت ترس زبانم بند آمده بود و هرچه تقلا میکردم نمیتوانستم فریاد بزنم. پاهایم از ضعف میلرزید و قدرت دویدن و فرار کردن نداشتم.