حاج علی یک مغازه کفشفروشی داشت وسطهای میانچال، به دیوار دکان یک قاب عکس بزرگ از پدرش حاجی نجف کهکشانی آویزان کرده بود. حاج نجف، توی قابِ عکسی صدفیرنگ با زهوار قهوهای سوخته، عبوس نشسته بود و به آدمهایی که از وسط بازار رد میشدند نگاه میکرد. حاج نجف خدابیامرز از تمام مال دنیا فقط همین یک مغازه را داشت و دو تا زن و یک خانه کلنگی توی پامنار. آخرهای عمرش خانه را وقف آموزش و پرورش کرد و ماند همین مغازه که از بین سه خواهر و برادرِ تنی و ناتنی رسید به حاجی علی، تا به غریبه نفروشند و بماند یادگار برای خاندان کهکشانی. البته تمام اینها را خود حاج علی به بقیه وراث گفته بود، و از آنجا که او پسر بزرگ بود و برادر کوچکترش هم معلوم نبود کجا گم و گور شده بود و بقیه ورثه هم زن بودند، پس همه فقط ساکت نگاهش کرده و کنار آمده بودند.
خانه محله پامنار را حاجی نجف ده سالی قبل از آن سالی که ادریس را کشتند آجربهآجر با دستهای خودش ساخته بود. خانه دو حیاط داشت و دور هر حیاط سه چهار تا اتاق کوچک تودرتو بود. از حیاط پشتی دو اتاق برای فاطمهخانم زن اولش بود و یک اتاق بزرگ برای منیرسادات، حیاط جلوی و دو اتاقش هم مانده بود برای خود حاجی و مهمانهایش. اتاقهای حیاط جلوی و وسایلش نونوارتر بودند.
یک بار یک آخوند جوان دو ماهی آمده بود کاشان و توی همین حیاط شده بود مهمان حاج نجف. هیچکدام از بچههای حاجی حتی علیآقا که از بقیه بزرگتر بود و پنج شش سالش میشد هم نمیدانست این آخوند جوان چه کسی است که اینهمه وقت مانده توی خانه آنها و پایش را هم بیرون نمیگذارد؛ فقط یک بار جعفر، تنها پسر منیرسادات، سرزده رفته بوده توی اتاق مهمان، آخوند داشته نماز میخوانده. جعفر یواشکی میخواسته از ظرف شیرینی مخصوص مهمان مشتی شیرینی کش برود که نماز آخوند تمام میشود. جعفر تا میآید دربرود آخوند صدایش میزند، جعفر به در اتاق نرسیده سر جایش میخکوب میشود و از ترس چند قطرهای هم شاش میکند توی شلوارش، آخوند دستش را میکند توی جیب شلوارش و به طرف او میآید، جعفر مات و بغضکرده سر جایش میایستد و کمکم خیسی شلوارش هم از پشت پیدا میشود. آخوند روبهروی جعفر میایستد، لبخند میزند و وقتی داشته از توی جیبش کشمش درمیآورده تا به او بدهد عبایش کمی کنار میرود و جعفر با چشمهای خودش یک چیزی مثل کلت به پر شال سبزرنگ آخوند جوان میبیند. جعفرِ چهارساله کشمشها را میگیرد و مثل فشنگ فرار میکنه پیش مادرش.