روزی روزگاری خروسی به اسم بروستر در مزرعه ای به اسم مَکینتاش زندگی میکرد.
هر روز صبح با صدای بلندش اهالی مزرعه رو بیدار میکرد.
انقدر صداش بلند بود که اهالی چهار مزرعه ای کناری هم صداش رو میشنیدند.
هر سال مسابقهای بین مزرعهها برگزار میشد و بروستر هم بخاطر شکوه و صدای زیباش همیشه برنده میشد و رتبهی اول رو میآورد.
اما یک روز اتفاق خیلی بدی افتاد.
بروستر آماده شده بود تا روی بلندی بیاد و همه رو بیدا کنه، ولی هر چقدر سعی کرد تا ببینه صبح شده یا نه، نتونست و متوجه نشد؛ برای همین خیلی بد و ناقص قوقولی قوقو کرد.